محل تبلیغات شما

تهویه شماره ۱۷ |:(



خبر

 "هزار و صد راس گوسفند زنده با پرواز فلان و فلان از اسپانیا وارد فرودگاه امام شدند" 

.

 .

 واسه پیشرفت تو این مملکت فقط باید گوسفند باشی (#ایهام). فی المثل همین ها تا ده سال پیش ازشون می پرسیدی آرزوت چیه میگفتن بشینم جلو وانت!حالا با عینک دودی و کت و شلوار و سامسونت از اسپانیا پرواز میکنن میان ایران :|| 

علاوه بر این ها به عنوان حسن ختام پست باید یه فحش به اساس این مملکت بدم که توش گوسفند سوار هواپیما شده و جوان بیست و دو ساله ش (من من) خیر هعی


از اینوریدرم داشتم وبلاگاتون می خوندم. سه وبلاگ مختلف و متوالی در فواید بغل و این که از اون نیاز های آدمیه که باید سریع رفع شه و علاوه بر اون همیشه فراهم باشه نوشته بودن :)  


از تغیرات هورمونی و جوگیری های ناشی از ولنتاینه دیگه، نه؟!


کدخدا (پدربزرگ گرامیم) وقتی رفت گفت دو روز بمون، میرم میام!

عصری زنگ زده میگه شاید تا دو شنبه بمونم :||

نیم ساعت پیش دختر داییم زنگ زده میگه بابابزرگ تا عید پیشمونهمامان بزرگ هم بفرست بیاد خودت بمون اونجا حواست به خونه باشه :|||



ضمن عرض هاپ هاپ باید عرض کنم در ۲۴ ساعت گذشته تا مرز جنون از بی اینترنتی رفتم و بعد نوشتن پنج تا پست تو یادداشت گوشی اندکی تسکین یافتم!

حالا این به کناراین خونه جهنم فرد برون گرا و حرافی مثل منههیچکی هیچی نمیگه :||| البته کسی هم نیست که چیزی بگه!

منم و مادربزرگم و چند عدد درخت و لاشه ی یه ماشین سوخته!

از اون بدتر از رو این چهارپایه هم نمیشه کامنت تایید کردجواب میدیتایید میکنیبعد صفحه که رفرش میشه جواب می پرهحالا قراره فردا شب برم رو کنتور گاز بشینم (سلام نارنج)!!!




آقا، 

اون‌ سریال قدیمی ها یادتونه که طرف می رفت بالای دیواری که موبایلش آنتن بده واسه تماس؟

ظهر عشقی با یه جفت دمپایی و شلوار کردی کاپشن را بر دوش  افکندم و الکی سوار ماشین بابام شدم اومدم روستا تا از طبیعت بارانی لذت ببرمخداییش لذت هم بردم و چند عدد عکس گرفت در حد خداااا ولی خب کوفتم شد :||

یعنی بابابزرگم کوفتم کردش!

از کوه بازگشتم گفت داااالی شایان، من می خوام با دایی ت برم کرمانشاه تو بمون پیش خاله و مامانبزرگت :||

منم موندم حالاولی خب همون طور که مطلع هستین اینجا نت نداره و فقط گاه یی یه بادی میاد یکم E تو فضا در راه خدا پخش میکنه و منم شب ها آزمون دارم و نت  لازم

الان نشستم رو چهارپایه تو حیاط که چهارتا عکس از تلگرام باز کنم!!

وضع را بنگرید دوستان :|||


خلاصه خیلی وضع خفنیه.حس اون دوره ی فوق الذکر را دارم و بسی خوشحالم!

البته یکم اعتیاد به نوشتن و وبلاگ آپ کردن داره اذیت میکنهاز اون یکم بیشتر این که اون عکس ها رو نمی تونم آپ کنم و شما رو در لذت دیدن این مناظر شریک فرماییم دارم اذیت میشم (قصد شو آف دارد الکی ادا در می آورد).

خلاصه الفعلا  ):)


یه مدت مد شده بود از این دیوار نوشت های عربی که مضمون بیشترشون عاشقانه بود میذاشتن تو کانال ها و اینستاگرام و چون تازگی داشتن و بعضی هاشون جمله های زیبایی بودن آدم از خوندن و دیدنشون واقعا لذت می برد.

از اون به بعد چون که ما ملت عن درآوری هستیم و تا با یه ماجرا کاری نکنیم که بوی توالت عمومی بده ول کنش نیستیم سیر این دیوار نوشته ها سمت افول میل کرد و جدیدا" شاهد حرکت هایی هستیم که جوابشون واقعا سکوت نیست فحشه :||

نمونه ش همین اسکرین شات پایینه که طرف رسما" قصدش عن مالی کردن اون حس های خوبیه که مخاطب با اون دیوار نوشت های اولیه داشته :(

یکی نیست بگه دوست عزیز!

معشوق/معشوقه ت فارسی صحبت میکنهیه سری اصطلاحات هستن که واقعا لازم نیست به یه زبان دیگه گفته شن تا طرف درکشون کنهبه مولا معادل فارسی دارنبا زبان خودت سعی کن منظورت رو تفهیم کنینکن این کار ها رو  با این زبان.فرکانس ویبره ی تن حکیم طوس بالا نبر، گناه داره بنده خدا:(




عمه م اومده خونمونخیلی دوسش دارمعشق حرف زدنشم.

حرف های کوتاه، صریح و بی دروغ!


فقط یه مشکل دارهتیغ دو لبه ست، دروغ بگی یا ادا درآری تو روت میگه و ضمن شستنت می چلونه ت (درست نوشتم؟) و رو بند رخت پهنت میکنه!

با توجه به این اوصاف نشستم از تو اتاق دارم گوش میدم :||


آقا تبلیغ این ها رو دیدین؟؟

مال من جدیدا تبلیغ سیم کارت افریقایی میکنه

فکر کنم طراحش از شهرداری های خودمون وارد کردنلامصب اصل جنس دافعه ستآدم میترسه بره بخره :||

البته یکم دقیق میشم می بینم که یه مدل تهدید محسوب میشه.لبخند کنایه آمیز ایشون رو بنگرید :|||


تبلیغ حجاب رو کشوندن به شبکه پویا خیر سرشون.

با دو مدل دختر بچه ی هفت ساله کلیپ ساختن،  متوسط ها رو چادر مقنعه سرشون کردن که با خدا خدا کردن حجاب تبلیغ کنن.

خوشگل و ژیگول طور ها رو هم یه پیرهن قرمز تنشون کردن و سرشونُ شال مشکی پیچ کردن که مثلا بگن تنوع پوشش داریم


یکی نیست بگه حاجی گه زدین به چادر با اون پلنگ ها که مشکی پوششون کردینمامانم کلیپشون دیده میگه خجالت میکشم دیگه هم لباس اینا باشمبعد می خواین با دوتا بچه حجاب ترویج کنید؟؟شما گه نزنید بهش دافعه نسازین کافیه عزیزان.


عنوان "انکر الاصوات ۲" رو هم اهدا می کنیم به این دستگاه پشم کَن های نه که اگر اشتباه نکنم اپی لیدی می نامندشان.

از هشت و نیم صبح تا این لحظه که دارم این رو می نویسم ویژژژژژِ غیریکنواختش تو گوشمه و تقریبا میشه گفت تیک گرفتم و با تداوم صداش به تدریج پلک راستم داره بیش از پیش بسته میشه :|


از وجود یه تیکه پشم روی بدنتون مگه چه باری رو دوشتون حس  می کنید که هشت صبح جمعه بیدار میشین و زجرکش طور آن را از تن خویش می کَنید؟

هان؟؟؟


در این خاندان مادری ما به توله هایی "فرزند" می گویند که اگر از من پس می افتادند بعد یک سری رفتار ها به نحوی چک را زیر گوششان می نواختم که به مدت ده ثانیه قدرت شنوایی خود را از دست بدهند و انجام آن رفتار به طور کامل از حافظه شان پاک شود.

ماحصل این مدل رفتار با توله که هر گهی طلب کرد سریعا در حلقش فرو ریزند و هر گهی تناول کرد "عیب نداره" و "دیگه تکرار نکن" دسر آن می کنند از سگی هار سازد که در آینده ی نزدیک پاچه ی خودشان را می گیرد.

افسوس که کور و کران اند

افسوس



سلام


صبح جمعه ساعت ۷:۱۷ دقیقه بیدارم کردند

من را دارند افسرده می کنند

من تمایلی به ادامه ی این زندگی ندارم


این ها چ ناله اند 

ولی

در آینده ی نزدیک واقعا افسردگی می شوند


من خوابم می آید

من خوابم می آید

 من خوابم می آید

 من خوابم می آید  

 من خوابم می آید

 من خوابم می آید

من خوا.  


در تبعیدگاه ساعت هشت صبح از خواب برخاستم و خواستم درس بخوانم که دایی گرامی و دو عدد پسر خاله و یک عدد شوهر خاله مانند عزارئیل بر سرم نازل شدند گفتند پاشو بریم درخت کاری.

پاشدیم شلوار کردی را پوشیده کاپشن را بر سر شانه انداخته و پا  در یک جفت کفش کارگری سرقتی از آن یکی دایی مان کردیم و بیل را بر سر شانه انداخته و راهی مزرعه شدیم.

در آن جا بعد از کندن ۲۶۱ چاله و کاشتن ۲۵۱ درخت و پر کردن همان چاله ها ساعت پنج عصر بعد از افزایش سیصد درصدی قطر بنداره ی خارجی و داخلی گلاب به رویتان مقعد راهی منزل شدیم و بعد چهار ساعت به مثال خرسی در فصل زمستان خوابیدن از خواب برخاسته و ای مواجه شدیم  که می گوید ععععع امروز ولنتاین بودکادو می خواهم :|||

اکنون بعد از وات د فاز گفتن و ذکر این که خاله جان ولنتاین برای این عاشق معشوق هاست و ما نسبت خاله و خواهرزاده ای دورادوری با هم داریم بی خیالش کنیم ولی در سرش نمی رود و بیخیال نمی شود و با منطقی در حد بچه دبستانی می گوید من که از روز به وجود آمدن سینگل بوده ام تو هم که سینگل هستی پس تو باید به من کادو بدهی و راضی نمی شود :||


فی الحال سر در زیر پتو می بریم شاید رها کند

خدانگهدارتان باد 


الکی داشتم گوشیم می گشتم، هف هش ده تا عکس خیلی باحال پیدا کردم که تا حالا به کسی نشونشون ندادم و اصلا یادم رفته بودن :||

خیلی سرنوشت تلخی داشتن به نظرم :(

میگم‌ چقدر خوبه آدم یکی رو داشته باشه که بشینه باهاش عکس ببینه. اون عکس های تو رو ببینه، تو عکس های اونو!


خیلی باحال میشه خداییش


بعد از شام بهم دادن تا خرتناق (درسته؟) خیلی محترمانه همه گرفتن خوابیدن و من هم بعد نیم ساعت مقاومت ده دقیقه پیش لامپ ها رو خاموش کرده و پتو را تا زیر چانه بالا کشیده و جبرا" بعد انتشار این پست می خوابم.

برای کسی مثل من که ساعت دو بامداد از حجم انرژی موجود در بدن  با آهنگ های فخیم آقای شهرام آذر تخمه میشکنه و دراز کشیده یه قر ریز میاد این ساعت خوابیدن از رخداد های عجیب زندگانیه :|||


+دلتون بسوزه، چگونه به نت وصل شویم اینجا رو هم آموختمولی فقط در حد یه پست گذاشتنهکامنت بخوای جواب بدی یا زبونم لال یه وبلاگ بخوای بخونی تشنج می کنه قطع میشه :|


حساب کردم از اون هزار و صدتا گوسفند نفری 0/55 گرم بهمون میرسه :))


یعنی اگه اینجا ۲۰ نفر خواننده داشته باشه سر جمع یازده گرم میشه سهمشون و اگه همه کرم کنن و سهمشون بدن به من، میتونه واسه م قابل دیدن باشه تا بذارمش کف دستم و بگم تف تو این مملکت که سهم بیست نفر ازش اینهبعد بندازمش جلو گربه :/


آقا من بعد این که اولین بار که پای صندوق رای رفتم و سر صف پوستم کنده شد و به زور تونستم رای بدم دیگه پای صندوق نرفتم. هر سری شناسنامه م میدادم دست عموم که مسئول صندوقه تا واسه م رای بده.

خونه پدربزرگ گرامی جمع بودیم بحث سر بی کفایتی افتاد و این که کی رای داده بهش. منم گفتم آره، بی کفایتهحیف شد بهش رای دادم :(

عموم از اونور در اومد گفت تو به کی رای دادی؟؟

گفتم مگه بهت نگفتم بنویس؟

گفت یح یح یح :))))

رای شما سید ابراهیم رئیسی بود برادر زاده ی عزیززز!!

من :|

.

.

.

نتیجه گیری اخلافی: به عموی خود که زیاد نماز جمعه می رود اعتماد نکنید.

عذر خواهی : از تمام دوستانی که از سر ناآگاهی رای خود را به ایشان اعلام کردم.



داریوش رفیعی یه جور "زهره" رو می خونه که آدم دلش می خواد برگرده به دهه ی سی و یه زهره ی جفا کارِ چشم ابرو مشکی یارش باشه که بعد دو سه سال جون کندن پایِ خواستنش و گرفتن یه نیمچه کامی ازش یه روز ببینه به خاطر یه بچه پولدارِ فرنگ رفته ولش کرده و رفته یار اون شده، بعد حالش داغون شه و بعد چند روز گریه باز با چشم هایی در حد کاسه ی خون سرخ گوشه اتاق بشینه و زانوهاش بغل کنه و با هق هق گریه ش "زهره زهره" کنه :( 


 چرا انقدر خوب خوندی بشر؟! 


بعد بازی استقلال پرسپولیس، همونی که ایمون زائد سه تا زد و استقلال رو از هم پاشوند. زنگ زدن بچه ها که بیا بریم بیرون. خونه ی ما سر خیابونه و در خونه مون جمع می شدیم تا همه بیان و بریم ول بگردیم.

من رفتم بیرون، گاو اومد و چنگ هم زنگ زد گفت منم میام.

من و گاو تو پیاده روی گلی وایساده بودیم و میگفتیم چنگ کجا فوتبال کجااون که هیچی سرش نمیشه و هر هر خندیدم!

از دور یه مترسک مانندی پیدا شدگفتیم خودشه!

از بیست متری ما شروع کرد به دویدن که ادا درآره بگه منم فوتبال می فهمم و از برد پرسپولیس خوشحالمداااد میزد هیییی پرسپولیس بررررررداستقلال رو **ییدیم!!!

به چهار پنج قدمی ما که رسید دستاش برد هوا که ما بگیریم بزنه قدّشحواسش به زمین گلی نبود و سر خورد. اونم چه سر خوردنی؟

 جفت پاهاش سر خوردن رفت جلو، تنه ش جا موند و با پشت عین جسد پخش زمین شد :)))

یادم نمیره بعد زمین خوردن چه جوری با چشاش زل زده بود به آسمون که مثلا زمین خوردنش از قصد بوده!

آی چقدر مسخره ش کردیم اون شب


حیف شد مُردی چنگ

حیف که سرت منفجر کردی و حسرت یه بار دیگه دیدن چهره ت به دلمون گذاشتی نامرد.



از صبح که بیدار شدم من رو  پای اپن با یه لقمه نون پنیر در دست میخ کوب کرده بیا شیمی واسه م حل کنیک ساعت و بیست دقیقه ست دارم واسه ش شیمی حل میکنم، آخرش هم گفت خب باشهولی من نفهمیدم :||


واقعا قشر فرهنگی اعصابی از فولاد دارن، من معلم باشم و درس بدم، هر کی نفهمه رو انقدر میزنم تا بفهمهچه وضعشه آخه؟؟دهنت کف کنه بس که توضیح بدی بعد طرف نفهمه؟!

الله الله


و این که، بس که حرص خوردم مغزم از هم پاشیده نمی تونم خودم دو خط درس بخونم -__-


در اواخر یادداشت یاد بابام افتادم، 

تعریف می کرد تو یه هنرستان داغون درس می دادم، شهریور رفتیم سر جلسه و دو تا دانش آموز داشتیم واسه امتحانگفتیم کتاب بدیم بهشون شاید یه ده گرفتن رفتنبعد دو ساعت برگه رو ازشون گرفتیم یکی دو برد اون یکی دو و نیم!

اگه من معلمشون بودم یا اونا رو می کشتم یا سکته می کردم :/

خیلی پووووف


خواهر شماره یک از مدرسه برگشته بودامتحان احکام داشتن داشت سوالاش واسه مامانم می خوند که ببینه درست زده یا نه.

گفت سوال دادن که:

 "زن از نظر آیت الله ای چه مشخصاتی باید داشته باشد؟"

.

.

مامانم در فکر فرو رفت من هم نیز!

ناخودآگاه حجت الاسلام و المسلمین جلال همتی در مغزم فرمود:

"زن باید خوشگل باشهزن باید خوشگل باشه و سفید و کمی چاق سفید و کمی چاق"

زیر لب خندیدم!

گفتن "هم چته لیوه؟"

گفتم هیچی هیچی!

 و صحنه رو ترک کردم :)))

.

.

کی بود من با آقای جلال همتی آشنا کرد؟!


*ترجمه: باز تو را چه شده ای دیوانه؟


نه روز بود که پیشه ی پارسال در پیش گرفته بودم و بعد خوردن سه وعده در حد  گاو آبستن، پس از آن خوابیده و حس رخوت عجیبی گریبان گیرم می شد.

از لحاظ درسی و انرژیک افت شدیدی کرده و شبیه خرس تمایل عجیبی به خواب نشان می دادم. تخت و مبل که هیچ، میز تحریر خشک را نیز محل مناسب برای خواب می دیدم.

اندک اندک حس می کردم که سمت استایل مار قورباخ هرده (ماری که قورباغه خورده) ی پارسال در حال میلم و با اندکی تلاش دوباره به آن خواهم رسید

امّا

ورزش را از امروز استارت زده و بعد از نیم ساعت خنجلک (جست و خیز)، طناب زدن، شکم رفتن و ریختن مقدار زیادی عرق همانی شدم که بودم و سرشار از انرژی ام!

مرسی  



سرفه ای غیر منتظره آمد و تِفِ پرتابی ناشی از آن ناغافل بر صفحه ی گوشی پاشید،

ی اندیشیدم که چه کنم با این رخداد آن اکسپکتید؟؟

ذهن جرقه ای زد :)))

بی معطلی با آستین تیشرت تِف را روی صفحه را مالانده و با آن یکی آستین خشک و تمیزش (!) نمودم و از تِف نیز بهره بردم!


شب شما بخیر


ولی واقعا دیگه مغزم خالی شده، هیچ مسئله یا سوژه ای ندارم که بنویسم. از اون بدتر حوصله هم ندارم!

نه حوصله ش هست که برم بیرون عکس بگیرم.

نه اعصاب دارم با یکی برم بیرون نظرش در مورد موضوعات مختلف جویا شم مسخره ش کنم.

نه حوصله دارم برم عاشق یکی شم (الکی) از چَشم هاش بنویسم.

نه حوصله ناله و نفرین شکست مثلا عشقیِ چند ماه پیشم دارم.

نه میتونم برم به کسی گیر بدم بگم چرا این مدلیه.

نبوغم هم نمیاد که یه پست بنویسم ذهنتون ببرم یه سمت بعد بگم دالی، گولتون زدم.

خالیِ خالی!

بعد چند تا آهنگ خفن که داده بود بیرون از نامجو یه مصاحبه گرفته بودن. طرف پرسید برنامه تون واسه آینده چیه جناب نامجو؟سرش خاروند گفت کفگیر ته دیگ خورده و بعیده دیگه چیزی از توش درآد :)

حالا در مثال مناقشه نیست ما حتی ماحصل دستگاه گوارش  جناب نامجو هم نمیشیم ولی الان مود همینهکفگیر خورده تهِ دیگ :|

الان تنها مسئله ای که میتونم در موردش بنویسم اینه که یه قابلیت جدید از تلگرام کشف کردم که بهش میگن "وویس".

مثلا شما گشادیتون میاد بنویسینوویس میدین.

خیلی چیز خفنیه، جدیدا همش وویس میدم و تا عن قضیه رو در نیارم ول کن نیستم. مرسی


نقطه.


ولی به نظر من یه عامل پیشرفت خارجی ها همین نوناشونه. 

چرا؟

ببین مثال میزنمسه مدل نون داریم فعلا که می خوریم. 

اولی بربریه که با حداکثر توان بیست دقیقه عین گاوِ نشخوار کننده باید جویده شه تا به حدی برسه که قابل قورت دادن باشهاونم بعدش فک درد می گیری و دو ساعت باید استراحت کنی.

دومی رو بنگر!

نون سنگکحقا که اسم خوبی روش گذاشتن

یه تیکه ورق در حد سرامیک میدن دستت که به قول خودشون نونه و قابل خوردن هم هست، اولین لقمه رو که با چکش ازش  جدا میکنی و مربا میمالی وقتی میره تو دهن یه چیز تو مایه های شیشه خرده ست و کام، حلق، مری و ادامه ی دستگاه گوارشت رو خط میندازه میره پایین :(

 گرسنگی رفع نشده هیچ به دلیل خونریزی داخلی بی حال میشی میوفتی کف آشپزخونه یکی باید بیاد جمعت کنه!

سومی هم که فاجعه ی قرنه.

یه آبکش میدن دستت میگن نون تافتونهبح بح بحمربا بمال روش بخور عشق کن!

یه لاش میذاری رو دستت مربا می مالی ، برش که میداری عین شابلون کف دستت نقش نقطه هاش موندهدو لاش که میکنی باز سوراخ هاش با هم تداخل پیدا میکنن از یه جا نشتی میدهسه لا هم که بشه اصلا قابل جویدن نیست :||


بعد خارجیا چی؟

یه آجر مانند های نرمی دارن به اسم نونکارد میکنن تو دل آجر، برش میدن، مربا می مالن،  میخورن و خلاص!

کل تایمی که واسه ش میذارن در حد اون لحظه که تافتون دادن دستت و از حجم سوراخش تو شوکی و زیر لب داری میگی "وات ایز زیس آبکش؟" زمان نمی بره


بعد میگن چرا پیشرفت نمی کنیم :/



 استریوتایپینگ (تفکر قالبی) چیست؟ دامِ استریوتایپینگ و تکنیک تعلیق سه ثانیه‌ای:

 اینها شیرازی هستند، پس. هستند. 

آنها شمالی هستند، پس. هستند. 

همه مردها. هستند.

 شما زن‌ها همتون. 

ایرانی‌ها. هستند ولی خارجی‌ها . هستند.

 ما ایرانی‌ها همیشه می‌خواهیم آسان‌ترین راه را انتخاب کنیم.

 متولد ماه. هستی پس بی‌قید و بندی! 

اهالی فلان شهر همه قاچاقچی هستن

 طرف بنز داره پس. 

و هزاران مثال دیگر 

خطای استریوتایپ ترکیبی از نگرش و پیشداوری‌هاست که به گروهی خاص تعمیم‌یافته و اغلب هم نادرست است. به‌عبارتی کسانی تفکر قالبی دارند که فکر می‌کنند همه افراد یک گروه از یک ویژگی معین برخوردارند. یک روز پسری همراه پدر خود سوار ماشین در حال مسافرت توی مسیر تصادف می‌کنند و پدر فوت می‌کند. نیروهای امدادی پسر رو به بیمارستان منتقل می‌کنند. زمانی که رئیس بیمارستان برای بررسی وضعیت جسمانی پسر به ملاقاتش می‌آید با تعجب متوجه می‌شود که این فرد همان پسر خودش است. اگر پدر فوت کرده، پس رئیس بیمارستان چه کسی است؟ آیا ما این جا با یک معما و مساله پیچیده خانوادگی روبرو هستیم؟ اگر خطای استریوتایپ در مورد جنسیت وجود نداشت بیشتر ما جواب درست را می‌توانستیم حدس بزنیم. رئیس بیمارستان مادر پسر بود. اما ما این استریوتایپ را داریم که رئیس بیمارستان قاعدتاً یک مرد است و اصلاً ذهن ما اجازه حل این معما را به ما نمی‌دهد. چه کنیم که از خطای استریوتایپینگ در امان بمانیم. "سه ثانیه تعلیق" معمول آن است که میان قضاوت درباره‌ یک شی، شخص، پدیده و به زبان آوردنِ آن قضاوت، تقریباً زمانی وجود ندارد و به همان سرعتی که در ذهنِ‌مان قضاوت شکل می‌گیرد آن قضاوت را بیان می‌کنیم؟! اگر چند روز تمرین کنیم که بین آنچه در ذهن‌مان می‌گذرد و آنچه می‌گوییم فقط سه ثانیه تاخیر بیاندازیم مغز ما فرصت پیدا می‌کند که در مورد آن، نه به صورت خودکار که به صورت خودآگاه تفکر و سپس قضاوت و اظهار نظر کند. در آن سه ثانیه فقط یک سوال از خود بپرسیم: آیا برای آنچه می‌خواهم بگویم شواهد، اسناد و دلیل کافی دارم؟ همین تاخیر سه ثانیه‌ای و همان سوال ساده را می‌شود در فوروارد کردن یک پیام یا به اشتراک‌گذاری مجدد آن پیام در شبکه‌های اجتماعی، یا روابط خانوادگی و اجتماعی و. به کار برد. @Existentialistt


راهنمایی که بودیم یک حاج مهدوی نامی مربی پرورشی ما بود. در آن سال ما به سن تکلیف می رسیدیم و بنا به بخشنامه ی جدید ساعت پرورشی از دو ساعت در هفته به چهار ساعت رسیده بود و بنا به این که پرورشی مطلبی جز احکام و نماز نداشت حاج آقا بدجور وقت اضافه می آورد و هر طور که می توانست وقت تلف می کرد.

اوایل سال که آفتاب هنوز حرارتی داشت موکت نماز خانه را کنار آب خوری در حیاط پهن می کرد و کلاس را بیرون می برد و نماز می پرسید. هنوز بوی جورابِ موکت و لجن کنار آبخوری توی دماغم است. مدرسه ی ما مدرسه نبود. اگر حیوان می شد آن قاطر لاغر و پا لب گوری می شد که به زور چوب و ترکه هنوز از آن کار می کشند. ساده بگویم مدرسه ای بود که پدرم هم در آن درس خوانده بود. کلاس های تاریک و دخمه مانند با در های آهنی، حیاطی که با کمک اولیا از خاکی بودن به لطف چند کمپرسی شن نخودی بادامی در آمده بود و یک آب خوری که متشکل از یک لوله ی بیرون آمده از دیوار بود و هیچ سازه ای نداشت.

ِ . آبخوری هیچ چیز نداشت جز یک لوله و یک شیر برنجی. مدرسه دویست دانش آموز داشت و یک شیر!

از زنگ تفریح ها و این که چه شیر تو شیری میشد بگذریم حیات وحش جالب بود. آب اضافه ی آب خوری از طریق یک جوی آب راه می افتاد و از کنار درخت اکالیپتوس وسط حیاط که تامین کننده ی ترکه ی تنبیه معلمان بود می گذشته و می ریخت داخل یک چاه چند متری رو باز وسط حیاط.

آن چاه اگر در یکی از مدرسه های امروزی بود در ساز و کرنایش کرده و به واسطه ی آن خشتک وزیر را از طریق تلگرام و اینستاگرام جرواجر می کردند. در وصف این چاه همین بس که روز اول مهر که ما کلاس هفتم های بیبی فیس و بی پشم بودیم قطر دهانه ش به زحمت یک متر می شد و روز فراغت ما از دوران راهنمایی با چهار متر چاه یی که هم پای ما رشد کرده بود با دماغ هایی آویزان خداحافظی کردیم.

در کلاس پرورشی بودیم!

حاج مهدوی موکت را کنار درخت مولد ترکه پهن می کرد و به ما آموزش نماز و وضو می داد. دستش درد نکند. خیلی یادمان داد و در آن زمان علامه ی نماز و وضو و احکام غسل جنابت و انواع مایع خروجی از قضیبمان بودیم. وضو را چنان می گرفتیم که خدا احسنت می گفت و الضالین مان بس که کش می آمد جبرئیل عنودانه زیر لب می گفت " مال را س"

فکرش را که می کنم اگر حاج مهدوی جای آن همه فرع با اصل ما کار می کرد این طور نمی شدم که حالا هر چه فکر میکنم یادم نمی آید در وضو اول دست را می شستند یا صورت را یا این که به زور اسم وبلاگم تعداد رکعت نماز های یومیه یادم بماند و اگر جای حرام کردن وقت با ابداع نماز شش رکعتی و پرسیدن آن از ما کمی برای ما از فلسفه ی پرستش و زیبایی عشق به خدا می گفت و جای آن سیخ داغ در دستی که در انتظار ماست مهربانی غفار را برایمان خدا می نامید الان کمتر با نگاه منفوری به دین داشتیم.

ولی خدا خیرش دهد.

امروز صبح یکی از تعالیمش به دردم خورد!

یک روز با یک لیوان استیل آمد و گفت بسم ال بیاید با یک لیوان آب وضو بگیرید و به جبر نمره یادمان داد چه طور می شود با یک لیوان آب وضو گرفت.

صبح که بیدار شدم آب قطع بود و فقط آب معدنی داشتیم. از خسیسی و حیف بودن دلم نمی آمد صورتم را بشورم ولی کلاس داشتم و مجبور بودم. با تعالیم حاجی با نصف یک آب معدنی کوچک دست و صورتم را شستم و باقیش را همراه خود بردم برای نوشیدن در مسیر!


قربانت حاجی، استفاده بردیم واقعا!


یک مرضی هست که آدم ها رو به گروه های مختلف تقسیم می کنن و به تناسب یک حرف، یک رفتار و یک عکس العمل مشخص میکنن که یک انسان تو کدوم گروه جا می گیره و بعد از این طبقه بندی باهاش رفتار و حتی از اون بدتر در موردشون قضاوت کلی رو میکنن که وقت طبقه بندی در مورد همه ی آدم های اون طبقه واسه شون تعریف کردن.


سوالم اینه که کِی می خوان تو کله شون فرو کنن که انسان یه موجود تک بعدی نیست که بشه با توجه به یک حرف یا یک رفتار در موردش قضاوت کرد و بفهمن که قضاوت کلی یا اطلاعات بسیار قوی می خواد یا کلّه ی بسیار تهی؟


حالا اینی که گفتم دو طرفه ست، هم قشر عرزشی در مورد بقیه یه همچین رفتاری رو دارن هم بقیه در مورد عرازشه.


با اختلاف بدترین خواب چند ماه اخیر رو دیشب دیدم. خواب دیدم سر یه جلسه ی امتحان بودم، از ۱۲۵ تا سوالش حتی نتونستم پنج تا رو جواب بدم.

هر سوالی رو می خوندم بلد نبودم. گیر می کردم، می رفتم بعدی. یه لحظه دفترچه تموم شد و یکی اومد برگه رو از دستم گرفت و بردش.

حس اون امتحان زبانی رو داشتم که شب قبلش هیچی نخونده بودم و آخر شب نشسته بودم گریه می کردم. حس این که بعد تلف کردن وقت برسی سر بزنگاه و ببینی گریزی نیست.

آدم گاهی بیخیال فردا طور رفتار میکنه، یه جور که انگار به نیومدن فردا ایمان داره. به اون احتمال ضعیف نیومدنش با دید قطعیت نگاه میکنه و همین باعث میشه که گند بزنه به همه چی.



عصری رفتم یک کیلو گرم گوشت گاو گرفتم هفتاد تومن. برگشتم خونه بابام گفت چی گرفتی؟ پیام هفتاد تومن اومدااا (لازم به ذکر است نامبرده (من) در کارت کشیدن بسیار گول می خورد بسیار هفت تومن ها را هفتاد کشیده)

گفتم یک کیلو گوشت.

گفت هفتاد تومن؟؟؟ (با تعجب)

گفتم بله

(سکوت)

.

.

.

ساعت ۲۳:۰۱

از هال صدای آهنگ های دهه پنجاهی ها می آید. از سر کنجکاوی (فضولی) در اتاق را باز میکنم تا صدا بیشتر بیاید و ببینم صدا از کجاست.

 از گوشه ی در پدرم را می بینم که گوشی در دست در حال آهنگ گوش دادن است. صدا صدای بانو حمیرا ست که "ای جهان خواران عالم" را می خواند.  بعد اتمام آهنگ یکی دیگر را پلی می کند. "عجب صبری خدا دارد" آقای ستار است!

هر نسل آستانه ی تحملی دارد. بعد آن سمت طغیان پیش می رود. (البته این نسل پخمه ی ما از این قاعده جداست، ما نسل هشتگ بازیم) وقتی به آن جایش رسید (اشاره به زیر گلو) آرام آرام سمت اعتراض می رود. نمونه ش بابای ولایت مدارم که داره معترضه های نسل خودشون گوش میده 


من که هیچیم انسانی نیست، درس خوندنم هم از این قاعده مستثنی نیست (جونم ریتم ^__^). میز مطالعه م وسط پذیراییه و کلا در جریان اتفاقات خونه و یک طرف همه ی گفتگو ها و پاسخگوی حدودا" دوازده ساعته م!

از دو روز پیش که ویروسَک (خواهر شماره ۲) از مدرسه این سرماخوردگی کوفتی رو به ارمغان آورده به ترتیب همه رو آلوده کرد و سه شبه که ساعت شیش و نیم هفت یکیشون اون یکی رو می بره دکتر . البته لازم به ذکره که من فعلا مقاومت کردم و با آب نمک و لیمو و اون دارو های دیروزی دارم خوب میشم (تق تق به تخته می زند) :||

حالا جالب سوال تکراریشونه.

خواهر شماره یک: شااایاان هفت و هشت؟؟

من: مرض بگیری، دو سه سال دیگه کنکور داری دو تا عدد نمیتونی جمع کنی؟؟

خ ش ۱: من دالم می میلم (دماغش مسدود است) واسه ساعت قرصام می خوام.

من: حالا هر چی، پونزده

.

.

شب بعد.

مادر: شااایااان هشت و هفت؟

من: پانزده

(ش به مناسب روز مادر درست صحبت می کند)

.

.

شب بعد تر یعنی امشب

پدر: شاایااان، هشت و هفت؟

من: ساعت سه عصر :)))


صاحاب وبلاگ دچار هفت و هشت نشه صلواااااات :)))


تابستون بود، کلاس دوم بودم اگه اشتباه نکنم‌. یه دوچرخه ی آبی داشتم و عصر ها به صورت بی وقفه فاصله ی بین خونه ی خودمون و خونه ی پدربزرگم رکاب میزدم. شنیده بودم روز مادره، رفتم در مغازه ی بابام گفتم بابا پول بده می خوام واسه روز مادر کادو بخرم :|| خندید و داد.

رفتم اونور پیش مادربزرگم گفتم ننه روزت مبارک و بیا بریم واسه مامانم کادو پارچه بخریم. بنده خدا چادرش زد رفتیم خریدیم و برگشتیم.

یه پارچه ی شال زمینه سیاه بود با گل های نه ریز نه درشتِ زرد. هفت سالم بود، نه؟آره هفت‌. هنوز یادمه وقتی تو مغازه ی پارچه فروشی بودیم الکی دست می کشیدم رو پارچه که مثلا منم بلدم!

پارچه رو گرفتیم، همون جوری بی کادو تو پلاستیک رفتم پیش مامانم گفتم روزت مباااارک! و پارچه رو دادم بهش.

مامانم خوش خنده ست و خنده ش ترمز ندارهشروع کنه دیگه پایانش با خداست!

پارچه رو گرفته بود دستش و هی می خندید. منم متعجب نگاه می کردم، پرسیدم ها؟

گفت از سلیقه ت که عین پیرزن هاست که بگذریم گولت زده طرف. نصف پارچه ت سری داره و قابل دوخت نیست. ولی دستت درد نکنهممنون :))))

.

.

در حال حاضر بعد تموم شدن بدبختی های بعد ورشکستگی بابام تنها عاملی که داره پیرش میکنه منم.

خودِ خرِ من.



جهت تهیه ی ابزار خود درمانی به داروخانه مراجعه کردم. در ورودی داروخانه خانم آشنایی از همکار های مادرم را دیدم، سلام علیکی کردیم که من من کنان گفت می خواهم یک چیزی بخرم ولی روم نمی شود بخرم، تو می توانی برایم بخری؟

گفتم چه چیز خاله؟؟ و ناخودآگاه ذهنم سمت مومات روابط جنسی رفت و در دل خود گفتم هییییی خدا مرگم بده :||

به صورت محترمانه گفت تِف به آموزش و پرورشیکی از شاگرد  های بچه اعیانم سرش شپش دارد، به مادر که زن کم سن و سالی ست گفتم گفت رویم نمی شود بروم شامپو بگیرم برایش، اگر ممکن است شما بگیریدحالا من آمدم بگیرم آن دختر داروفروش یکی از دهن بینان و سخن پراکن های درجه یک است و من را می شناسد و جرات نمی کنم بروم بگیرمحالا اگر ممکن است تو برایم بگیر.

زیر لب به قمر بنی هاشم متوسل شدم که بتوانم و گفتم باشه و جلو رفتم.

با اشاره گفتم خانم یک لحظه می شود تشریف بیاورید این سمت ویترین؟

ننه ی فولاد زره طور نگاه کرد و با اکراه آمد.

با مف آویزان گفتم ببقشید زحمتتون دادمیه بسته آبنبات اکعیپتوس، عِ شربت دیفن هیدرامین، عِ قطره سدیم کلرید ودر این لحظه با توسلی مجدد بر ائمه ی اطهار گفتمو عِ شامپوی شپش.

گویی بار امانت  خدا که زمین و آسمان از به دوش کشیدنش شانه خالی کردند را از روی دوشم برداشتند :)

دخترک نیمچه خنده ای کرد و رفت آورد و حساب کردم و در لحظه از جلوی پیشخوان محو شدم.

شامپو را به خانم دادمتشکر کردتعارف پراکندم و فلنگ را بستم!

در مسیر فقط به دختر داروخانه یی فکر می کردمبه این که چه چیز از من یادش می ماند؟

یک لنگ درازِ مف آویزانِ شپشو؟!

واقعا که زیباست ^__^

.

.




بنیان موسیقی لرستان بر افراط است. در موسیقی لر آهنگی که میانه باشد و بتوان وسط روزمرگی و بدبختی های رایج صرفا به خاطر شنیدن گوش داد وجود ندارد و اگر روزی هم وجود داشته به خاطر سلیقه ی مردم ندارد و از حافظه ها محو شده.

هر آهنگی که برای ماندگار شدن ساخته شود باید یا در وجود شنونده شور به پا کند و یا چنان داغی بر دلش بنشاند که حتی پس از مرگ اگر دوستی آن آهنگ را کنار قبرش بنوازد استخوان های پوسیده ی میّت به یاد دل سوخته ش از عمق وجود خود  آه بکشند.

تیغ دو لبه ی این موسیقی کمانچه است.

همان طور که شور شادی در دل شنونده به پا می کند و سر و شانه هایش را ناخودآگاه با شاد نواختن خود به رقص وا می دارد با ریتم سوکش چشم مخاطب را به اشک می نشاند.

ساز عجیبی ست، ساز سور و سوگ این مردم است.

سازی که وسط رقص با نوایش آدم از خاک جدا می شود و در آسمان می چرخد وقت غم چنان سوزی به دل عاشق می نشاند که در لحظه هیچ می شود.

زیباست و بنا به طبع زیبایان جهان بی رحم.


قشنگه

http://yon.ir/dXzof



از مزایای خونه خالی استفاده کردم بی تی شرت رفتم حموم. هوا یکم سرد بود ولی می شد تحمل کرد. وقتی اومدم بیرون چشام چهارتا شد!

برف!!

داشت برف می بارید. تو سالی که بهمنش برف نداشت تو اسفند داشت برف می بارید!

با یه نیمچه حوله و بالا تنه ی اومدم زیر برف و با سرعت کنترل شده از حیاط رد شدم. دونه های گیجش می چسبیدن به پشتم و قلقلکم می دادن.

خیلی حس جالبی بود. تن داغ و برف سرد.

یاد اون باری افتادم که ف مست کرده بود و برف می بارید. مادر زاد رفت زیر برف. نعره می کشید می گفت من گر.هاااااامن گر!!!

ما هم با شاخ و برگِ ریخته فقط نگاش می کردیمآدمِ در این حد مست ندیده بودیم که.فقط نگاه می کردیم :|


پیر شدیم رفتا

صبوریِ آقای روزبه

http://ytre.ir/faI



ف اینجوری مست بود :))))

.

https://mobile.twitter.com/VQLID/status/1101341202547396608


خدا اگه تو عصر ارتباطات دست به خلق انسان میزد قطعا یه تلگرام طوری رو مخلوقش نصب می کرد و همون اول کار تو کانال "عرش کبریایی" عضوش می کرد که دستوراتش رو همونجوری مستقیم واسه طرف بفرسته و دست واسطه جماعت (پیامبر، امام، و . .) از ماجرا کم شه و نه حرفش تحریف شه  و نه بنده بگه نشنیدم.

یه نوتیفیکشن هم  واسه ش تعریف می کرد تا هر سری که یکی می مُرد یه چیز تو مایه های همون "فلانی به تلگرام پیوست" واسه کاربر های مرتبط بهش می فرستاد به این عنوان که:

 "فلانی  جهان را ترک کرد"

اینجوری نه کسی از مراسم بی خبر می موند نه این همه درخت واسه چاپ اعلامیه حروم می شد.


خدایا، دست از اصول گرایی بردار یکم به اصلاحات فکر کنمی دونی چند ساله رو همون تنظیمات کارخونه مونده مخلوقت؟





مادربزرگم که میشه عروس این خانواده تعریف میکنه میگه پدر این دو مرحوم وقتی برادرش مرد دعا کرد گفت خدایا تا چهلم داداشم نمونمبعد سی روز مُرد.

حالا وقتی عمه/خاله ی اولی مرد اینی که امروز مرد دعا کرده بود که تا چهلم خواهرم نمونم و حالا بعد بیست و هشت روز از مرگ اون ایشونم هم مرد :||


حالا می تونید شباهت ژنتیکی/اخلافی دختر به پدر رو انکار کنید؟؟





عمه/خاله ی بعدی هم در بستر مرگه و زنگ زدن همه رو جمع کردن که قبل مردن ببیننش. 

نود و هفتِ گرامی؛ میشه از ما بکشی بیرون؟



اندکی بعد نوشت:

آقااا، بابابزرگم هم جوگیر نشه تو این بمیر بمیر جان به عزرائیل تسلیم کنه.اون بمیره رسما بدبختم :||| کلا همه چیم به فنا میره


یه تغییر داریم که در گذر زمان دوست هایی که داشتی یه آدم خنثی میشن تو زندگیت که سال به سال یه کلمه هم بهشون نمیگی و به تبع اون چیزی هم ازشون نمیشنوی.

این چیز جالبی نیست‌. ولی قاعده ی زندگی همه ست.

یه تغییر دیگه داریم که طرف به یه دلیلی از رده ی دوستات میره تو لیست دشمن هات. یعنی یهو رکب میزنه و رنگ عوض میکنه.

این یکی  درس زندگیه. آدم اگه عقل تو سرش باشه میگه شکر که طرف شناختم.

یه مدل کمیاب هم داریم که نفر بی دلیل دشمن میشه. بی هیچ توضیحی، فقط میره یه گوشه ی دور زندگیت و گم میشه. هر چی هم می پرسی چرا جواب نمیده. آخرش هم مجبوری رها کنی.

واسه این مدل و این که چی باید گفت بهشون چیز خاصی به نظرم نمیرسه.‌ فقط باید بهشون گفت بیمار. یه بیمار که توهم‌ خود چ خاصی پنداری هم داره و فکر میکنه همه بدهکارشن.


عجیب ترین عکسی که این ساعت میشه دریافت کرد چیه؟

اندکی فکر کنید!

.

.

.

رفتم تلگرام دیدم خاله م یه عکس فرستاده. باز کردم دیدم عکس چهارتا شُرته :|||

جواب دادم وات یور فاز الخاله؟؟؟

گفت دارم خونه جمع میکنم کدوم متعلق به شماس؟؟

عکس بررسی کردم یادم اومد در دو سری گذشته ی تبعید هر سری یکی جا گذاشتم

شرمسار گفتم اون و این :(

گفت شب بخیر آایمری :)

رفت.

له شدم!


خواهر کوچیکم اومد از گل های گل خونه دو سه تا برگ کند برد بچسبونه تو دفترش. حس کردم گل ها دردشون میاد. رفتم سرچ کردم: 

"گیاهان درد را حس می کنند؟"

چندتا مطلب خوندم فهمیدم درد که هیچ، وقتی با هم حرف میزنن لهجه هم دارن.

رفتم بیرون ماست بگیرم، گفت شایان چند تا برگ بچین بیار.

خواستم از چنار در خونه بچینم نگاه کردم دیدم برگ نداره. عادی شدن می دونی چیه؟ همینه. چند ماهه برگ نداره اصلا توجه نکرده بودم بهش.

خواستم از سرو کنارش بچینم. گرفتمش که بچینمنشد، یعنی دلم نیومد.

هیچی نچیدم و اومدم خونه.

گفت چرا نیاوردی؟؟

گفتم زمستونه، برگ ندارن.

حالا قراره یک ساعت دیگه ببرمش پارک خودش بچینه.

دردشون میاد واقعا؟


هر سال از وسط های اسفند تا آخر های فروردین دلم می خواد کانال داشته باشم و اونجا بنویسم!

الان هم زن حامله طور ویارِ کانال داشتن کردم :)))

.

.

ولی خب به دلیل پا روی خواهش نفس گذاری و خفه کردنش مقاومت کرده و میگم غلط نکن و تجربه های قبلی و استقبال های عجییییبِ مخاطبان گرامی  و حااااشیه هاش و استرس ممبر از دست دادن و استرسِ وااای امروز چی بنویسم هاش رو به یادش میارم و میگم خفه شو دِلَکم!

مرسی


خواب دیدم. حالا خواب کی رو؟!

محمدرضا شاه پهلوی و بانو فرح دیبا!

خواب دیدم رفتیم کوه. طبق معمول در حال حمالی و آتش افروختن بودم. هر کاری می کردم ذغالش گر نمی گرفت. سرم پایین بود داشتم باد میزدم که یه آقایی با کت و شلوار اومد گفت: بادبزن را به من بده فرزندم. دادم بهش، جیک ثانیه ذغال ها قرمز شدن!

یهو بانو با چشمانی اشک بار از اونور دراومد گفت: اعلیحضرت اگر در دوران پادشاهی هم این طوری به امور مردم رسیدگی می کردین به این عاقبت دچار نمی شدیم :(

بعد اعلیحضرت با همون چشم های اشکباری که تو فرودگاه داشت دستاش گرفت پشتش و قدم ن تو افق محو شد :(


خداییش خیلی جالب بودفکر کن شاه بیاد به خواب آدم 




لیلی م بود. البته خودِ خودش نه. 

 یه بار بعد خوندن "سایه ی لیلی" علیرضا روشن زیر درخت نا رنج مادربزرگم اینا زنگ زدم بهش و گفتم:

"اینقدر از یادت پرم لیلی که دیگه جایی برای خودت ندارم"

بهم خندید.

جدی جدی می گفتما.

انقدر دوسش داشتم و انقدر شخصیت عالی و قشنگی ازش واسه خودم ساخته بودم که نمی تونستم تحمل کنم یه چیزی بگه و منظره ی اون کاخ سفید من ساخته رو واسه م حتی یکم هم تیره کنه. عاشق اون شخصیت بودن واقعا حس جالب و بی بدیلی بود.

بعد رسیدن به اون حس دیگه داشتم بهش دروغ می گفتم که "خودش" رو دوست دارم. من عاشق اون حس عاشقی، اون به هیچی و هیچکی اهمیت ندادنی بودم که بعد یه مدت دوست داشتنش بهش رسیده بودم. انقدر اون حس و حال رو عاشق بودم که بعد یه مدت حتی نمی خواستم خودش هم باشه.

طبیعت مسخره یی داره آدم؛

بقیه رو نردبون میکنه، ازشون میره بالاوقتی هم که رسید نردبونُ هل میده میندازه پایین که بگه خودم رسیدم و همش مالِ خودمه!

البته تو این پست خیلی زدم تو سر خودمدر انتهاش باید بگم همه چی دو طرفه بود. گر ضربتی زدم ضربتی (حتی بیشتر) نوش کردم  و اگه من به واسطه ش به درک این حس رسیدم اون به واسطه ی من به بلوغ فکریِ واقعا خوبی رسید که در واکنش بهش  باید بگم نوش جونش:)))



شبی دو سه بار از خواب می پرمبه جاش طول روز کلا در حال چرت زدنم. بعد هر کدوم از این چرت ها که به خواب منجر میشه در طولش باز از خواب می پرم. انگار مرض کابوس گرفتم. انقدر هم تعدادشون زیاد شده که یادم نمی مونه چی دیدم.

حالا دارم از تعداد مسئله هایی که درگیرشونم کم میکنم شاید بهتر شه اوضاعم.


دیروز عصر در دکان حاجیمون نشسته بودیم و در حال تفسیر قرآن :|| که اون یکی حاجیمون با تله موش اومد و پشت ترازو تله رو مسلح کرد و رفت. از آن جایی که حاجیمون دکانِ گندم و جو و ذرت و دونه ی مرغ و اینا داره موشش فراوانه و دیدن یه موش کنار دستش روی میز ترازو چیز عجیبی نیست!

چند هفته قبل که کنارش نشسته بودم یه بچه موش دیدم. تا اومدم عکس بگیرم جیم شد رفت :(

دیروز بعد کارگذاشتن تله به خودم گفتم امروز وقتشه!!!

اسپایدرکم طور دستم بالای تله گرفتم و منتظر شدم که یه موش بخت برگشته ای بیاد و عکسش بگیرم

بعد حدود بیست شات عکس آخرش تونستم عکسِ خوب بگیرم!

و از اونجایی که گر صبر کنی ز غوره حلو که سهله، شراب ناب می گیری دوتا موش تو عکس شکار شدن :)))

اسمش گذاشتم "ی قبل انتخاب"



البته لازم به ذکره که گوشیم فلش زد و جیک ثانیه یی فرار کردن :)))


فکر می کردم بایسکشوال فقط اون پسران که به ترک دیوار هم نظر دارن و به هیچی جنبنده یی  (یکی توجیه م کنه که این طور موردی رو باید "یی" بنویسم یا "ای")  رحم نمی کنن. دیروز پریروز با توجه به افشاگری یکی از دوستان (سلام جناب) فهمیدم یه دختر هم میتونه بایسکشوال باشه :||

الان باز دارم فکر میکنم می بینم واسه یه پسر هم چندین حالت بایسکشوالی وجود دارهحتی واسه یه دختر هم :||

مسخره م میکنن وگرنه نمودار میکشیدم واسه درک بهترش :|

نمی دونم چرا امروز هر چی میبینم قشنگ قفلی می زنم روش و ول نمیکنم :|||


از بدبختی های اخلاقی من اینه که وقتی گیر میدم به یه موردی دیگه ول کن نیستم. مثلا سه چهار روز پیش داییم یه کلیپ فوروارد کرد تو گروه فک فامیلی ، همون بار اول که دیدمش از خنده تا حد ترکیدن پیش رفتمزیاد هم جالب نبوداااحتی میشه بی مزه در نظر گرفتش ولی من خنده م میومد می دیدمسیوش کردم حالا روزی حداقل ده بار اینو می بینم هرهرهرهر می خندم :||

در حدی این قضیه پیش رفته که صبح داشتم باز می دیدمش که خواهرم در اومد گفت:

 "کاشکی این گوشیت بیوفته دستم این میاو میاوت حذف کنم خلاص شیم از دستش"


میاو میاو را ببینید!

.

http://yon.ir/uExCY


آخرش از این بازی خسته شدم و هاتگرام نصب کردم.

پوووووف

سیستم های اطلاعاتی دیگه به کل زندگیم اشراف پیدا کردن (آن اموجی پسره که به نشانه ی تاسف دستش را روی صورتش گرفته).



چند ساعت بعد:

مشترک مورد نظر بعد از اتصال هایش زد هاتگرام را حذف کرد.


نود داشت مصاحبه خداداد عزیزی رو پخش می کرد، خواهر کوچیکه م خیلی جدی داشت نگاه می کرد.

گفتم چته تو؟

گفت نگااا کن، جکی چان داره فارسی حرف میزنههههههه

.

.

.

جالبه ها.جدی جدی در این حد شباهت دارن که این بچه که خدادادُ نمیشناسه فکر میکنه جکی چانه :))))


کانال دهاتمون داره سال نود و هفتُ جمع بندی میکنه، بهترین و اینا رو مثلا مشخص میکنه و میگه کی از همه بهتر بوده. حالا مدیونین اگه فکر کنید این دهات ما از هر نظر رو به زواله و طبق پیش بینی های انجام شده به علت کاهش سطح سفره های آبی تا ده سال دیگه از تشنگی قراره بمیرم!

حالا منم به عنوان یه فرد آگاه از مسائل میرم به هر کدوم از گزینه ها که رای نداره رای میدم

مثلا امرور بهترین هیئت ورزشی رو می خواد انتخاب کنه، رفتم به "هیئت ورزش های روستایی و ورزش های بومی-محلی" رای دادم. خیلی دلم سوخت واسه ش :( تنها یه گوشه بی رای نشسته بود و داشت عنودانه رای های هیئت داداچ خانه رو نگاه می کرد.  تنها رای هم بودم فعلا.

فکر کنم رئیس اون هیئت خودش بره نظر سنجی رو ببینه میگه این دیگه کدوم آلت پریشی بوده که به هئیت ما رای داده :))



یه دوستی دارم کنکوریه، اون عکسِ هست که رو یه برگه نوشتهl can"t بعد یکی داره t" آخرش با قیچی می برههمون گذاشته پروفایلش.

دوست دارم به اون و یه نفر دیگه جدا جدا پی ام بدم بگم :

رو زمین سفت نشاشیدی عزیزم


که چون نمی خوام گند بزنم به روحیه شون نمیگم.


این موسسه‌ کنکور ها صددرصد روانشناس استخدام کردن. چرا؟

اتفاقی از یه سایتی تبلیغ یکیشون دیدم، از سر فضولی رفتم رو سایتش و تعریف تمجید و توضیح محصولاتش خوندم.

یه جور رو مخم راه رفت طرف که یک ساعت فقط داشتم به این فکر می کردم که من یه گاوم و فقط با معجزه ی بسته های آموزشی اونا میتونم آدم شم. حتی داشتم به این نتیجه می رسیدم که رتبه ی پارسالم کاملا شانسی بوده و سازمان سنجش اشتباه کارنامه صادر کرده واسه م. داشت گریه م می گرفت از حجم بدبختی خودم و قشنگ خرد شده بودم که چهارتا فحش به زندگی دادم و زدم بیرون.

نیم ساعت تو پارک قدم زدم، بادی به کله م خورد و آروم شدم  و بعد لعنِ این شیاطینِ اومدم خونه نشستم سر درس و مشقم :|


حالا سوال اینه، اگه تبلیغ و حرفشون با منِ کهنه کارِ سردارِ آزمونِ بیست و دو ساله این کارُ میکنه با اون بچه هیجده ساله که سال اولشه چکار میکنه؟؟

کوفتشون بشه این پول که کاسبِ دل آشوبی چهارتا بچه ن


مولفین محترم کتاب زیست و آزمایشگاه ۲ باید علاوه بر تشریح مغز گوسفند و چشم گاو، تو فصل یازدهم یه تشریح آلت نریِ خر هم تو فعالیت ها میذاشتن که دانش آموز روزی هفت مرتبه حواله ی هفت جد و آباء شون کنه بابت توضیحات کامل و کافی که در بابشون دادن :))))


حالا که بحث بسته اینترنتی و ایناست بذار یه پیشنهاد بدم!

آقای همراه اول یه سرویس عین اون گدایی شارژ که راه انداختین واسه گدایی حجم هم راه بندازین

خیلی چیز خفنی میشه هااااامثلا من میتونم هر سری که به نداری میوفتادم از بابام که بسته های عظیم (شونزده گیگ) می گیره یکی دو گیگ گدایی می کردم یا حتی از خاله م که از بسته دو گیگش یه گیگش سر ماه اضافه میادیا حتی نفری پنجاه مگ از شما


ببینید چه ایده ی خوبیه ^___^

حیف که اپراتور ها گوش شنوا ندارن -__-


یک

لم دادم رو صندلی،  پای چپم گذاشتم روی میله ی تخت و پای راستم رو میزه. نیم ساعت پیش رفتم تا لوازم تحریری چندتا خودکار واسه خواهرم گرفتم و هنوز لباسام عوض نکردم. اومد خودکاراش برد و رفت. 

در اتاق نبست، گذاشت خودش بسته شه. از حالت تا آخر بازی خود به تا آستانه ی برخورد زبونه ی قفل با چارچوب رفت، متوقف شد و برگشت. برگشتنش که تموم شد یک لحظه توقف کرد و باز سمت بسته شدن رفت. ولی بسته شدنش شبیه بار قبل نبود.

با صدا بسته شد. یه قیژِ ملایم و کم صدا که یک ثانیه طول کشید.

عجیب بود.

تا اون لحظه متوجه این صدا نشده بودم. 

حالا همون جوری از رو صندلی با دست چپم در تا یه حدی میارم، بعد ولش میکنم که آروم سمت بسته شدن بره و همون صدای قیژ رو بده.


دو.

آدم وقتی وسط بی چارگی و حجم کار های تلنبار شده گیر افتاده و آرزوی مرگ میکنه می تونه ارزشش هدفش بسنجه و بفهمه که واقعا چیزی که دنبالشه واسه ش مهمه یا نه.

با توجه به وضعیت کنونی و این حجم استرس میتونم بگم اون چیزی که دنبالشم در مقایسه با زندگی که الان دارم در حد مفِ یه گوسفند در آستانه ی مرگ ارزش داره.


سه.

هر آدم باید تو زندگیش یه نفر داشته باشه که وقتی ابتهاج میگه:

"تو چرا بازنگشتی دیگر؟"

یادش بیوفته و با فکر به نبودنش ناخودآگاه تو دلش خالی شه.

من‌ یه نفرُ دارم، الان احتمالا چارتا تیکه استخون ه که تو یه پارچه ی سفید پیچیده شده.

و من اکنون می فهمم معنیِ "هرگز" را.


چهار.

ماهی نیست. 

خیلی دلم ماهی می خواد و ماهی نیست. بیرون که رفتم هر چی نگاه کردم اون اجتماع ماهی فروش های سال های قبل رو ندیدم. جاشون بود، خودشون نبودن.

هر سال کمِ کم بیست نفر با چهل پنجاه تا آکواریوم و تشت و وان ردیف می شدن اونجا و ماهی ماهی می کردن، امسال فقط یک نفر بود با دوتا تشت و چند تا موجود بی جون که بیشتر شبیه بچه قورباغه بودن تا ماهی.


پنج.

هرگز جو زده نشوید و شبیه خودتان رفتار کنید.


شش.

سوال تکراری:

تو دگر باز نمی گردی مارمولک؟


هفت.

هیچ توجیه احساسی نداره که من بشینم دین و زندگی بخونم در حالی که با موجودیم میتونم برم آتش بی دود نادر ابراهیمی رو بخرم و تا جون دارم بشینم پاش و بخونمش.

البته توجیه منطقی داره که نسبت به اون باید بگم درست میگی ولی یه چیز توت.


هشت.

فعلا"


چرا این نون فروشای نونوایی همگی اینقدر یبوست دارن؟

رفتم میگم سلام.

با دهن باز فقط نگام میکنه .

میگم هزار تومن.

اسلوموشن هزاری رو می گیرهنونا رو میده دستم.

میگم مرسی.

این بار واکنش نشون میده با گردن کج دهن باز نگام میکنه.

.

.

فکر کنم یه شیشه روغن کرچک بریزن تو حلق یکم درست شه اخلاقش.

البته این مدل رفتار بی ربط به پنج صبح بیدار شدنشون نیست


جمعه عروسی پسر همسایه مونه و  از دو روز پیش (دو شنبه) شروع کردن به ور ور و امروز با پروژه ی احداث آشپزخانه ی صحرایی پشت اتاق من حجم ور ورشون به اوج خودش رسیده و می تونم با چرخاندن رو سمت دیوار  اذعان کنم که تا این ساعت یه کاری با مغزم کردن که  دو قلو حامله ست.

و جای بدش اینه که این داستان تا دو روز دیگه ادامه داره و قراره مهموناشون واسه نهار بیان خونه ی ما (لازم به ذکره که این عقب مونده ها اعتقادی به تالار ندارن) و یک روز بنده رو به ف*ک گیلی لی لی شون بدن.

و جای بدترش اینه که دو روز بعد اونم می خوان اون کوفتی (آشپزخانه)  رو جمع کنن و مغز منو بیشتر مورد عنایت قرار بدن‌.

و جای بدترترش اینه که تا یه هفته باید صدای کِل های خروس تازه بالغ  وارشون تحمل کنم و هی یه سری بیان کل بزنن، اینام در جوابشون هی کل  بک بزنن -__-

حالا اگه خبر بدترترتری شد میام اطلاع میدم :/


آها یادم رفت بگم. این همسایه ی ما یه سری بشر بسیار ساده و عقب مانده و  قومی تقریبا زیبا هستن. حالا یه سری رند به هوای دید زندن و یحتمل مخ زدن دختراشون اومدن کمکشون و تارزان طور دارن ادا میمون در میارن رو این داربست ها و عربده میزنن که آچار بده، سیم بیار و فلان و فلان تا جلب توجه کنن

واقعا چیه این دوتا غده ی کوفتی که با چند سی سی هورمون آدمو به میمون بازی میندازه؟!


اندکی بعد:

و البته لازم به ذکره که موجودات خدا داری هم هستن. زدم پست منتشر شهاز تخت رفتم پایینپام گیر اومد به میز، میز برگشت با گوشه ی تیزش زد تو قوزک پاماز درد این یکی پام برداشتم اون یکی رو گذاشتم زمین که صاف رفت رو یکی از کتاب سیمی هام و سیمش به فنا داد :)))))

حیف خواهرم خونه بود نتونستم عصبانیتم با ذکر چند عدد فحش با کائنات تخلیه کنم :(


خدا بگم‌ این عرزشی ها رو چکار کنه

پارسال سر قضیه درویش ها و  گلستان هفتم شایعه کردن که شرکت دامدارن مال درویش هاست، حالا سر صبی یه تهِ شیر (پاکت شیری که در آن یک لیوان شیر مانده) دامداران تو یخچال بود. جهت کثیف نکردن لیوان گفتم با پاکت بخورم، مامانم گناه داره. 

در حال بالا کشیدنش بودم که یاد اون ماجرا افتادم و با استرس این که نکنه ته پاکت یه تار سیبیل باشه و بخورمش بقیه ش خوردم -__-

برخلاف معمول یکم هم تهش موند و خشکش نکردم که اگه تار سیبیلی چیزی توش بود بمونه اون تو 


نتیجه ی این همه فرارم  از رقابت الان مشخص شده. نمی تونم خودم بکشم بالا، کم میارم، نا امید میشم و به طرز مسخره ای قهر میکنم.

عادت داشتم که عین کبک سرم زیر برف کنم. حالا بعد یه مدت طولانی سرم از زیر برف در آوردم و دارم می بینم که با یه مغز منجمد باید با یه عده رقابت کنم که رقابتی بزرگ شدن.

ولی حس جالبیه. همیشه با برتری نسبت به بقیه رقابت کردم، همه از صفر شروع کردن من از صد متر جلوتر ولی الان نه‌. همه از صد شروع کردن و من تو منفی صدم.

ده روز گذشته رو فقط فحش دادم. چهل تا متد امتحان کردم و جواب ندادن و فحش دادم. الان حس میکنم یکم پوستم کلفت شده. حس میکنم وارد زندگی واقعی شدم. همون زندگی که همش نوتیفیکشن بدبختی هات میاد و باید ایگنور بزنی و به زور بری جلو.

جالبه برام. خیلی بیشتر از حدی که فکرش می کردم جالبه‌. تو یه رقابتم که حاشیه ی امن خانواده رو ندارم، قوی هم نیستم. 

حس میکنم اول زندگیه و امتحان ورودیش. قبول شی میری مرحله بعد، رد شی اول به فنایی و حمالیته.

نیمچه عدالت قشنگ و در عین حال ترسناکیه.


یاد حرف مادربزرگ پدریم میوفتم. نشسته بودم کنارش داشت واسه م از زندگی می گفت.

زد رو پام گفت روله (همون فرزندمه با بار عاطفی صد برابر بیشتر) (باقیش معادل فارسی مینویسم) همه ی پسرام جز بابات تا بیست و دو سه سالگی عقل تو سرشون نبود، همش دنبال ولگردی و عاشقی بودنبعد اون یواش یواش یه نشانه هایی از عقل تو کله شون پدیدار شد و رفتن پی زندگیشونتو سعی کن مثل بابات باشی :))))

حالا که فکر میکنم از اون لحاظ شباهتی به بابام ندارم و کپی عموهاممفقط به دلیل درون گرایی کسی خبر از آب زیر کاهم نداره


وقتی بابا ننه تون عین گاو میریزن رو کارت و سفره تون و می کشید (کارت را) و میخورید (خوردنی را) اگه گاهی یه کار بهتون میدن واسه انجام، جفتک نندازید خواهشا"

 اگه هم انداختید واسه بقیه تعریف نکنید دیگه.

الان چهار نفر آدم با شعور فکر میکنن که به خاطر جلوگیری از اشاعه ی رفتار غلط گفتم

ولی خیر

به خاطر این گفتم که ذهنیت بقیه نسبت بهتون خراب میشه و خودتون ناراحت میشینوگرنه با توجه به سوابق، شعورتون نمیرسه که تشخیص بدین رفتارتون غلط بوده یا درست که حالا  بخواین تصمیم بگیرین اشاعه بدین یا ندین :)))


با توجه به این رویه که هر کی تو بچگیش یه جوجه رنگی گرفته داره حامی حقوق حیوانات میشه یه روز میرسه که از سعدی به خاطر بیت:

"اسب تازی وگر ضعیف بود، همچنان از طویله ای خر به"

به جرم نژاد پرستی در حیوانات شکایت میکنن


حالا ببینید کی گفتم.


با توجه به قیمت کنونی گوشت اگر یک درصد مقداری اضافه آوردید آن را به کدام حیوان می دهید تا بخورد؟

الف)گربه ای با سه توله

ب)سگ ولگرد گشنه در خیابان

ج)یوز در حال انقراض ایرانی

د)لاکپشت گردن کلفتی لم داده در گوشه ی خانه

.

.

.

درست حدس زدید!

ما یک دوستی داریم که گوشت را به آن لاکپشت اژدها صفت میدهد :||

و مدیونید اگر فکر کنید بنده نمی دانستم که لاکپشت ها هم گوشت می خوردن -_-


بیرون بودم و همش دماغم میخارید. هر کاری هم می کردم خارشش متوقف نمی شد. دستمال لول می کردم توش.‌.ضربه میزدم‌انگار نه انگار!

چند لحظه پیش که به خانه رسیدم با انگشت کوچیکه تا نزدیک های چشمم پیش رفتم و شی خارجی رو استخراج کردم.

چی بود حالا؟؟

یه مورچه :|||

خیلی نرم داشتم سمت سرنوشت نمرود پیش میرفتم که مف نجاتم داد خفه ش کرد این مرتیکه ی قاتلِ عوضی رو :/

.

.

البته چون النظافت من الایمانه اول دستام شستم بعد پست نوشتم :)))


حالا که بحث چشمه بذار اعتراف کنم.

زیبا ترین چشم هایی که دیدم نه چشم های اکسم بود، نه اون  چشم های اون دختر چشم رنگی مو قهوه ایه، نه چشم های این چشم زیتونیه پست پایین و نه حتی چشم های آبی اون دختر بلاگره که خیلی کراش داشتم روش.

زیبا ترین چشم های دنیا به نظرم چشم های مدیر مردسه ی دبستانمونه.

دبستان همیشه زور میزدم اول صف وایسم که چشماش ببینم تو خیابون به روز خودم بهش تحمیل میکردم و باهاش از نزدیک سلام علیک کنم تا چشماش ببینمحتی دیروز تو عروسی همه چی رو ول کردم نیم ساعت با این که گشنه م نبود نشستم رو به روش با آرامش و سرعت لاکپشتی باهاش نهار خوردم که فقط چشماش ببینم.

چشم آبیِ پر رنگِ کمی کم رنگِ روشنِ درخشان!

با این که همه ی پسراش دوستمن و در حد یه بند انگشت به خاطر پسر پدری که صاحب اون چشماست واسه شون احترام قائلم ولی باید بگم خاک تو سرشون با این ژن گرفتنشون که همه چشم قهوه ای در اومدن :(

واقعا حیفه ژن این آدم از بین بره



لازم به ذکره از اخلاقش متنفرم، خنگه، دو بار هم تو مدرسه با تخته و یه بار هم با کابل کیس کتکم زده و حتی به بار سر صف به خاطر لواشک خوردن جلوی همه تحقیرم کرده و با توجه به اینا دل خوشی ازش ندارم ولی چشاش

چشای لعنتیش


دیروز با یه آدم چشم رنگی صحبت کردم. ازش پرسیدم از دید شما با چشم های آبی همه ی دنیا رنگ آبی آرامش داره؟

آخه ما با متناسب با رنگ چشمامون همه جا رو عنی میبینیم.

گفت خیر، واسه ما هم همونه.



البته چند دقیقه بعدش اعتراف کرد که چشماش زیتونیه و افکت زده آبی شدن، ولی باز هم چیزی از ارزش گفته ش کم نمیشه. آخه زیتونی هم رنگ قشنگیه.


سه تا تی شرت گرفتمآوردم خونه پوشیدم.

بابام: طوسی یقه داره اصلا بهت نمیاد

خواهرم: این فیروزه ای جذبه رو روت میشه بپوشی؟؟

مامانم: اون سفید گشاده واسه من خوبه!



لازم به ذکره در دورانی که وضع اقتصاد خوب بود تی شرتام رو به صورت "حتی یک بار نپوشیدماااا" به یغما می بردن و چیزی نمی گفتم. حالا عادت کردن

ولی ترکشون میدم این سری


پست یه بنده خدایی رو در مورد پیام مامان و این که ساعت چند خونه باش و اینا خوندم یاد سر گذشت خودم در اون دوران  کنترل رفتار توسط والدین افتادم.

تابستونا که بیرون می رفتم بابام ساعت یک یک و نیم پیام میداد ما خوابیدیم، در حیاط قفله از در بیا بالا، کلید در هال هم گذاشتم رو لاستیک ماشین :||

منم سه سه و نیم عین چی از در میومدم بالا و این رویه تا پایان تابستان ادامه داشتجدی چرا نمی چزوندنم که یکم خانه نشین و اهلی بار بیام؟؟

البته یکم تفکر میکنم می بینم محدودم نکردن که بفهمم بیرون نریدن برام و خودم برم سمت خونه را دوست داشتن، که در این زمینه هم افراط شده و الان عین کنه چسبیدم به خونه :|


یک کاپشن آف خورده خریدمکمر اقتصادم خم شد،

پنج عدد کتاب چاپ زیرزمینی از کتاب فروش کنار خیابان خریدمکمرش شکست،

خواهرم مرا به شهر کتاب بردبه اقتصادم شد.


و اکنون با اقتصادی پاره و شکسته به بیست و ششم فروردین سال آینده می اندیشم که یارانه می دهند و اقتصادم جان دوباره می گیرد.

چه دوری بیست و ششم


قبلا یه چیز گرون میشد و میرفتی قیمت می گرفتی به نشانه ی اعتراض می گفتی شاشیدم تو ریش بنیانگذارت مملکت.

با توجه به قیمت های کنونی و این وضع اقتصاد واقعا گفتن این حرف نمیتونه حس مسئولیت اجتماعی انسان که ایجاب میکنه در  برابر مسائل واکنش نشون بده رو راضی کنه.


تصادف کرده.

ازش می پرسیم چی شد ماشین چپ کردی؟

میگه من فرمون پیچوندم ولی ماشین نپیچید :||


دیالوگ بالا را دو بار بخونید.

بار اول پسر عمه م، بار دوم دختر دایی م.



پند اخلاقی:

در هر سرعتی ماشین با هر درجه ای نمی پیچد.


فردوسی پور بازی:

جالبه با فاصله ی سه ماه دقیقا دو تا از فامیل های ما سر دقیقا همین نپیچیدن دو تا سمند دقیقا سفید رنگ را  تبدیل به ضایعات کردند.


توصیه کاربردی:

در رانندگی بی **یه بازی در بیاورید و یواش برانید. جانتان به درک، بیمه پولتان را می دهدماشین گران است آقاگران است به قرآن (آی اشک و آه و ناله)


طنز ماجرا:

هر کدام از این افراد به صورت جداگانه اذعان کردند که ماشینشان بد رکاب است و قصد فروش ماشین را دارند. (دارای قرابت معنایی با نمیتونه برقصه میگه زمین کجه)


پایان


قیمت یه دفتر سررسیدُ گرفتم گفت ۴۸ تومن!

بعد اندکی تعمق و ذکر بیت "دنیا همه هیچ و اهل دنیا همه هیچ، ای هیچ برای هیچ در هیچ مپیچ" به خودم گفتم مگه همین زندگی همه چی به یه جاییِ خودم چشه که بخوام هدفمندش کنم؟؟ هاااا؟؟؟؟ و نخریدم :="


مامانم اینا رفتن خونه پدر بزرگم من گفتم درس دارم نمیام. الان زنگ زده میگه داری چی می خوری؟؟؟

میگم عزیزم ساعت شیش و نیمه، قاعدتا وقت خوردن نیست!

میگه دایی ت خواب بودالان بیدار شده میگه خواب دیدم شایان نشسته پای بخاری داره یه چیزی می خوره!!!!

.

.

.

آقاااااا!!!!

واقعا یادم نمیاد آخرین بار چه فرد واقعیِ تو زندگیم گفته خوابت دیدم

البته لازم به ذکره مجازیا زیاد خواب منو می بینن.هه


از زیبایی های ملک ایران شگفتی هایی ست که در هیچ نقطه از جهان یافت نمی شود. اگر از طبیعت زیبا و مردمان خون گرم این مرز و بوم چشم بپوشیم از اعجاز هنرمندان رسانه ای این ملک نمی توان غافل شد.

هنرمندانی که بار دیگر یاد عیسی ابن الله را زنده کردند و برای آشنایی بیشتر جهانیان با فرهنگ غنی ایران دست به اعجاز برده و مرده را زنده کرده و به سخن وا داشتند.

اگر روح الله مرده ی چهار روزه را زنده کرد ایشان پا را از حدود اعجاز آن حضرت فراتر گذاشته و مرده ی هشتصد ساله زنده کردند

حیرتا از این اعجاز

.

https://www.instagram.com/p/BvQ3A_vFzRO/?

utm_source=ig_share_sheet&igshid=dr29zx9uzc8b



پیوست:

حافظ با جام باده

سعدی

فردوسی


لباس شوییمون به علت سر و صدای زیاد حین خشک کردن، لباس و تردد غیر مجاز تو خونه عوض کردیم. حالا این جدیده رو واسه اولین بار روشن کرده و خانوادگی نشستیم داریم نگاش میکنیم.

لباس شستنش فس فس فس طوره. انگار جون نداره بچرخه!

 بعد تحلیل های مختلف از طرف اعضای خانواده گفتم این از این دختر جینگیل پینگیل ناخون مانیکور پدیکوریاست که مقعد خودشونم بعد قضای حاجت جای با آب شستن با دستمال پاک میکن و وقتی می خوان خودشونم بشورن دو ساعت طولش میدناون یکی از اون زن قدیمی هاست که لباس یه خانواده ی هجده نفره رو یه ساعته طوری میشوره که وقتی لباس ها رو رو بند پهن میکنی میگن آخیییش از دستش راحت شدیم!


خلاصه تِف به تولید ملی :))))


پسر بچه ای کلاس اولی با اندامی لاغر و دندان هایی یکی در میان را تصور کنید که یک اسکناس پنجاه هزار تومانی در دست دارد.

با تصور این که می گوید "ماشینی چیزی" از وی می پرسید:

محمد دوست داری پولت بدی چی بگیری؟

با دماغ کیپ جواب می دهد:

می خواااام(صدای بالا کشیدم مف) باهاش یه زن بگیرم تا واسه م هزااار تا بچه بیاره!

.

.

.

در لحظه برگهایتان ریخته و از جواب به وی باز می مانید و می گویید:

باشه عمو، برو بازی کن

و در فکر به این که "اینا چیییییَن آخه؟؟؟؟" فرو می روید


یک.

مادربزرگم گفت نصف شب خواب بودم که یکهو یک جانور روی صورتم پرید. از خواب پریدم و در تاریکی دیدم که روی فرش افتاده و دارد بالا و پایین می پرد. عصبانی از این که خوابم را به هم زده با پارچه ای گرفتمش و توی حیاط انداختمش و با دمپایی زدمش که بمیرد.

صبح که بیدار شدم خاله ت گفت یکی از ماهی ها نیست!

سریع رفتم توی حیاط که ببینم آن جانوری که دیشب کشتم چه بوده. دمپایی را برداشتم و دیدم همان ماهی بی نواست :(


بعد پرس و جو متوجه شدند که آخر شب دایی ام تنگ ماهی را پر از آب کرده و این بخت برگشته ی سرشار از حس زندگی با پرشی از تنگ روی اپن و از روی اپن روی صورت مادر بزرگ ما افتاده و انا للله و انا الیه راجعون


دو.

از کوه برمی گشتیم و چون ما اصلا علاقه ای به ماشین سواری و آلودگی محیط زیست نداریم هر سری  پیاده میایم (دروغ می گوید، ماشین ندارند).

وسط راه شاد و شنگول داشتیم می خندیدم که کِل تو حنجره م فرااااون بود و چون در طبیعت بودیم همون جا ریختم!!! خیلی هم بلند ریختم :))))

چند قدم بالاتر دیدم سه عدد آشنا دیدیم که دارن لبخند میزنن :||

خاله م گفت خجالت بکشمنم در لحظه گفتم به یه وَرِشاونم جواب داد بی تربیت :/


ولی خیلی حال داد!

کل بزنید جیگرتون حال بیاد :)))


سه.

یک ساعت پیش توی آشپزخانه نشسته بودیم و چایی نوشانی به پا بود. حواسم سمت دیگری بود که حس کردم یکی سرش را روی پایم‌ گذاشته. نگاه کردم دیدم مادربزرگم است.

چند باری خواهرم روی پایم خوابیده بود اما این اولین باری بود که یک نفر از خودم بزرگتر سرش را روی پایم‌ می گذاشت.

گرمی سرش دلم را گرم می کرد. بس که احساساتی شده بودم نزدیک بود اشکم جاری شود اما با کمک از تجربه در کنترل اشک نگذاشتم جاری شود. مردی شده ام دیگر، بد است دیگری اشکم را ببیند

اما خودمانیم الان که دارم این را می نویسم اشک در چشمم جمع شده و در آستانه ی ریزش سرازیر شدن است.

نمی دانید چقدر دلم می گیرد که اینجا اسمش را گذاشته ام مادربزرگ. اسم "دا" بوده و هست و خواهد بود. همان "دا" که زهرا حسینی اسمش را روی کتابش گذاشت. یعنی مادر.

دا مادربزرگی ست که برایم مادری کرده. گاه پیش آمده که پدر و مادرم پشتم را خالی کرده اند اما این یک نفر نه و به پشتوانه ی تشر زدن هایش پدر و مادرم سر جایشان نشسته اندکوه درد زندگی شایان همین یک نفر بوده است یگانه تکیه گاه روز های قهر کودکی و نوجوانی و جوانی

در همین لحظه یعنی دقیقه ی بیست و یکم روز سوم فروردین برای اولین بار در سال نو اشکم جاری شد.

حوصله ی ذکر موارد بعدی را ندارممیروم گریه ام را ادامه دهم!


(بعد ویرایش پست اشکم خشک شد و ادامه می دهم!)

خیلی زیباست که آدم آنقدر "آدم" باشد که یک نفر دیگر تکیه گاه زندگی ببیندش.

خدایا، تکیه گاه م کن.


چهار.

دیشب عروسی پسر همسایه شون بود. آخر های عروسی که معمولا همه شل میکنن آهنگ "قرص قمر" اون یارو سبیلو بهنام بانی رو گذاشته بودن و جمعیت لرها افتاده بودن وسط به فارسی رقصیدن :)))))

من دیروز دیدم عروسیه نرفتم. حوصله شلوغی نداشتم

امروز که رفتم خاله م شارژ بود با مشت زد تو بازوم گفت گمااال دیشب نیومدی ببینی فلانی (مادر داماد زنی پنجاه و پنج ساله ی روستایی و اندکی چاق) چه جور افتاده بود وسط و بالا پایبن می پرید =)))


کاش دنیا نوار داشت و میشد کشیدش عقب :(

نه واسه جبران، فقط واسه دیدن!


پنج.

عصر تو اتاق بودیم درس می خوندیم که خواهرم یواش یواش صورتش رفت تو هم و شروع کرد به گریه کردن. گفتم جل الخالق، این چه مرگشه؟!

باهاش حرف زدم یکم. نمی گفت چمه. آخرش راضی شد بگه. گفت دایی یه چیز بهم گفته ناراحت شدم و الان همش میاد تو سرم و حالم گرفته میشه و گریه م میاد

به طرز پیش فرض یه سری حرف بهش زدم، یکم سرش گرم کردم و آخرش گریه ش خنده شد و رفت :|

حالا گذشته از پند اخلاقی داستان که میشه "در مواجهه با تین ایجر جماعت شعور داشته باشین و هر حرفی رو حتی به صورت شوخی بهش نزنید" از خودم در تعجبم!

من همونم که تو مدرسه روزی چهارکلمه حرف نمی زدمااااا

بعد چندین سال روم سیاه فک زدن با این دختر و اون دختر و حرف این گوش دادن و جواب اونو دادن یاد گرفته م  گریه خنده میکنم :||


دوست داشتم آخرش بهش بگم بدبختبرو خدا رو شکر کن که انقدر خوش بختی که داداشی عین شایان داریهه

که چون دختر اول دبیرستانیه و یکم شعور کافی نداره و فحشم میداد نگفتمولی فکر کنم خودش الان داره واسه م دعایی چیزی میخونه!


شش.

شما تو ویژه برنامه نوروز bbc آدم پیرهن خردلی دیدین؟؟؟

اگه دیدین بیاین مشخصات ظاهریش بگین. 

مرسی


هفت.

دقت کردین اولین شنبه ی ساله و آغاز همه ی برنامه ها از فرداست؟؟؟؟

(می رود جدول کشی)



اصن چرا گیر نمیدن به آقای قمیشی بابت ترویج لاشی بازی ؟؟


البته بنده به شخصه غلام آهنگ "فرشته" ی ایشونم که عاشقانه ی تین ایجریمهولی وسط "بیا برگرد" اون جا که میگه:

"بیا برگرد تا خونه از عادتت سیر نشده، تا نگام با یه نگاه تازه درگیر نشده"

دقیقا لاشی بازیشو به رخ میکشه و طرفو تهدید میکنه میگه برنگردی میرم دست یکی دیگه رو میگیرم میارم خونه :/



مرسی، عح


مجری اومده تو برنامه ش میگه مطمئنم اونایی که رفتن کنسرت تتلو ایرانی نیستن


خانم مانتو آبی گرامی، ایرانی انسان نیست؟ ایرانی شادی دوست نداری؟ ایرانی فحش نمیده؟ ایرانی اصلا تبعیض جنسی نمی دونه چیه؟ جوان ایرانی با مواد مخدر آشنا نیست؟ نمیدونه گل چیه؟؟

عزیز جان کنسرت تتلو چهره ی کمِ کم هشتاد درصد نسل جوانه بی نقاب تزویر و ریایی که داری ترویج میدی

اگه چیز جذاب و شادی و واقعا درستی واسه جایگزینی داری بسم اللهشروع کن.

اگه هم نداری جای این که گوشات بگیری خفه خون بگیر!



ایشون هستن

https://www.instagram.com/p/Bve-71hHLFH/?utm_source=ig_web_copy_link.



وضعیت یه جوریه که هر کاری می خوای بکنی رو باید تو سکوت مطلق انجام بدی. از مسافرت و درس گرفته تا رابطه و کار و بقیه فعالیت های انسانی.

چرا؟

چون در حال حاضر از هر دو سه نفر یک نفر آدم احمق پیدا میشه که با دخالت بی جا یا زدن حرف مفت گند بزنه به حالت.




این برنامه ی علیخانی اینا ثابت کرده مالی تو هر عرصه ی رقابتیِ ایران جوابه

طرف میاد صدا گاو در میاره، وسطش یکم داشته ی علیخانی و سه تا داورُ و نداشته ی نونهالی رو می ماله بعد با چهار رای مثبت و اشک شوق علیخانی میره فینال -___-


اناتِر :/


یک.

خیلی جالبه،

اون بخش ذهنم که عاشقانه می نوشت و درک عاشقانه داشت کاملا سوخته.

امید پلی کردم، داره می خونه:

"سرتو بذااااار رو شونه هام خوااااابت بگیرررررره"

جای این که فاز بردارم هرهرهرهرهر دارم بهش میخندم میگم این داره چه شر و وری میگه واسه خودش؟!


دو.

کتاب "ملت عشق" بود که خوندم و یه پست درباره ش نوشتم و هنوز کامنتاش تایید نکردمیادتونه؟!

اون دادم خاله م بخونه.

تاریخ رو مهر کتاب فروشی رو دیده میگه تو اینو امسال گرفتی و خوندی؟؟؟ تو درس نداری؟؟ تو انسان نمیشی جانور؟؟؟

هیچی دیگه، 

تصمیم بر اینه که دیگه کتاب به این بشر ندم!


سه.

دایی م یونجه کاشته بود، چند روز رفتیم کمکش. گفت ایشالله چین اولش میدم خودتون بخورین (یح یح یح می خندد و ما پوکر فیس می شویم)

امروز رفتیم سر زمینش، پررر آب بود!

گفتیم دایی یونجه ت که به ثمر نرسید، بچه ماهی بریز توش بزرگ که شدن بگیر بزن بر بدن فسفر برسونه به مخت (یح یح یح می خندد و از تیر رس دایی خارج می شود)


چهار.

همسایه دا اینا تابستون یه گوساله گاومیش مادر مرده گرفت. ما مسخره ش می کردیم که این گراز چیه گرفتی؟؟؟

الان جوجع اردک زشت وار بزرگ شده و در جوابش فقط باید زیپ دهنمون بکشیم!


پنج.

هنوز نتونستم اتفاقات امروز، این حجم تغییر و بدبختیِ پیش اومده رو درک کنم.

خیلی عجیب بود همه چی.


شش.

خوابم میاد


هفت.

مخم نمی کشه واسه نوشتن. شب و روزگار خِش



ما یه دشتیمدورتا دور کوه. هیچی نداره وسطش. صافِ صاف!

تو مدیریت اینم ریدن عزیزان

خاله م زنگ زد گفت آب و برق و گاز نداریم تو روستاامکانات برسونید. رفتیم امکانات برسونیم، وسط این دشت صاف یه لاین جاده رو آب برده بود، یه لاین باز بود.‌ نوبتی ماشینا میرفتن و میومدن. یهو فرماندار مادرقحبه اومد، ماشینش پارک کرد وسط اون لاینپاچه ها رو داد بالارفت تو آب و چهارتا مال رفتن ازش عکس بگیرن :/

نیم ساعت معطل این معلوم الحال شدیم

رفتیم روستا، خیلی شیک و مجلسی نصف زمین های روستا رو آب برده بود. الباقی هم زیر آب بودن. هفت هشت تا پمپاژ آب با ساختمون آب برده بود.بقیه هم داشتن تخلیه می کردن.

در حدی آب بالا اومده بود که هیچی معلوم نبودما تو بلندی فقط نگاه می کردیمبیست لیتری، تانکر آب، تانکر گازوئیل، توپ والیبال، یخچال، درخت، پراید، تیر برق، چندتا گراز و و و رو آب بودن و می رفتن

الانم پشم ریخته برگشتیم خونه خودمون که آب خفه مون نکنه.

اینم مستندات:

.

.

.

الان اومدیم خونه شیراز می بینیم فقط به خودم میتونم بگم "خفه شو".بیچاره ها جدی جدی "مُردن"


آقا با ذکر این که یه چیز هنجار (!) تو علیخانی و برنامه ش باید بگم این ساری گلین که امشب اجرا کردن واقعا عااااالی بود. داشتم درس میخوندم، اولش شنیدم از اتاق زدم بیرون تا درست بشنومش بس که عالی و به معنی واقعی کلمه "روح نواز" بود.

و این که الان تو اینستاگرام دوچرخه سواری امین حیایی رو دیدم. به نظر شما علیخانی هدفی جز دلقک برنامه بودن از داور کردن ایشون داشته؟!

لامصب هیچ مهارتی هم ندارهفقط دو اجرا در میون میره وسط یه حرکتی میزنه بعد میره میشینه :|


برغاله :/


تو ماشین نشسته بودیم اومد گفت شایان لباس خریدم. اگه گفتی چه رنگیه؟.گفتم حتما صورتیهگفت نه!گفتم پس چه رنگه؟.گفت "خری"یعنی خاکستری پر رنگ و هرهرهرهر خندید!


فکر کنم جنس مونث دیگه اسم واسه رنگ هاشون کم آوردن که دست به دامن طبیعت شدن، وگرنه به خود خر هم بگی "خری" چه رنگیه با تعجب فقط نگات میکنه و هیچی نمیگهچرا؟چون خره دیگه، چه انتظاری از یه خر داری شما؟ فکر کردی شبکه پویاست که حرف بزنه؟ نه جانم، این جا جهان واقعیهاین جا خرُ فقط چرخ میکنن میدن به خوردمونتو جهان واقعی هیچ خری حرف نمیزنه :/


حالا با این که چی به آدم هویت میده کاری ندارم، ولی شوآفِ این که چه موزیکی گوش میدیچه مدل لباسی می پوشیدر برابر چی جبهه گیری میکنهکجا زندگی میکنیچی میخونییا این که به چی  علاقه داری اصلا پیش بقیه بهت "هویت" نمیده عزیز!

اینا فقط یه مشت تظاهره واسه ی ی توجه بودنت‌.


به خود آی عمو!


جهانگیری رو آوردن تو ستاد بحران لرستان داره واسه خسارت دیده ها بذل و بخشش میکنه و از وضع اقتصاد میگه.

میگه ما الان خیلی تو بحرانیمنداریمدستمون تنگهنمیگم چقدر قرض و بدبختی داریم تا ترامپ شاد نشه، فقط شما بدونید خیلی زیادهخودتون کَرَم کنید خسارات رو جبران کنید، ما هم  بعدا دست و بالمون باز شد گوش شیطون کر در حد وسعمون کمک می کنیم

بعد میگه درسته وسایلی مثل لودر و بلدوزر و اینا نداره استانتون ولی مردم غیوری داریدخودتون با وسایل خودتون کمک کنید جمع شه سیل، منم زنگ میزنم استاندار مرکزی دوتا بیل و لودر واسه تون قرض میکنم که کمک حالتون باشه

آخراشم واسه خالی نبودن عریضه میگه کسانی که وسایل منزل، مثل یخچال، تلویزیون و فرش و دیگر وسایلشون آسیب دیده مبلغ ۵ میلیان تومااان وام چهار درصد با حداقل ضامن بهشون میدیم.

از اون گذشته آتیش به مالمون میزنیم و فردی که دام سنگینش تو سیل تلف شده سه تومن بلاعوض و سه تومن هم وام میدیم که خسارتش جبران شه


قیمت یخچال:  یه تخمیش دانه ای ۱۵ تومان

قیمت گاو:  یه لاغرش ۱۵ تومان

کل امکانات شهرستان ما: 

یک لودر هم سن پدر بزرگم که لاستیک ندارد

یک غلطک که به دردی نمی خورد

 یک گریدر هم سن پدرم  که زیاد کاربردی ندارد

 ملتی غیور با چند عدد بیل اهدایی که به نوبت با آنها جلوی سیل را به گفته ی اسحاق می توان گرفت.



مرسی


این را

http://yon.ir/6XP0K



سفید در سفید ازدواج نکنید. نمونه ش بنده. در کودکی پوستم عین برف بود، عکساش موجوده! حالا با بزرگ شدن و افزایش فعالیت های بیرون از خانه همش لک شده :|

زمستون که آفتاب نیست و تو خونه م بر میگرده به حالت اولیهبعد یک روز که میرم بیرون جیک ثانیه می سوزه :/


از عصر مامانم گیر داده که باز فشارت رفته بالامادربزرگم اومده میگه چته این رنگی شدی روله؟؟بابام میگه کوفت بخوری، هی نوشابه بخور

با این حرف هاشون استرس دادن بهم فشارم تا ۱۶ رو ۹ بالا رفته بودالان متوجه شدیم که امروز جلو آفتاب بودم و پوستم سوخته که این شکلی شدم :||


خلاصه کم رنگی هم دردسر داره!


خب بذار بگم

پلدختر و حومه به گاااای سیل رفته

مردم دارن از گشنگی میمیرن

یه مشت افتادن به جون مال مردم که یکم کنترل شد ولی کامل نه

یه مشت دیگه افتادن بسته حمایتی و چادر می ن

هیچ راه ارتباطی زمینی نداره شهر جز یه راه از کوه روستای ما که اونم هر کسی نمی تونه بره

یه محله از شهر نیست. نیست آقا، هیچی ازش نمونده. بستر رودخونه ست الان.

از صبح داره بالگرد ارتش میاد و میره و به هیچی نمی رسه.

باقی مونده ی شهر زیر ماسه ست، همین حد ماسه که تو عکس پایینیه رو تو خونه ها فرض کنید.

هنوز معلوم نیست چند نفر مرده، یکی یکی دارن میگن که کی مرد کی مرد کی مردیه شایعه هم هست که هفتصد نفر مسافر تو یه سالن ورزشی بودنرفته بودن پناه بگیرن که آب همه رو با سالن برده یا خفه کردهکه با توجه به گوینده فکر کنم دروغ باشه 

فردا هم قراره کوله رو ببندیم از کوه بریم دنبال دایی هام. همه زنده ن  ولی گشنه موندن تو خونه های مردم.


این کانال خواستین ببینید

@Poledokhtariha


گل و خاک و ماسه خشک شده و تو هوا پخشه و مردم دارن خفه میشن.

خونه هایی که توشون آب رفته بوی گند لجنشون بلند شده و کسی نمیتونه توشون بره.

ارتش رفته داره به مردم کمک میکنه.

گفتن آخر هفته سیل بعدی در راهه و از این یکی بدتره.

گاز و آب و برق واسه بعضی منطقه ها وصل شده.

بعضی روستا ها هنوز تو محاصره موندن و با هلیکوپتر بهشون آب میرسونن.

امروز ۸ تا جنازه یه جا پیدا کردن. آب خونه رو گرفته فرار کردن تو اتاق خواب. آب اومده تو خفه شون کرده، آب که نشسته زیر گل دفن شدن.

هنوز پلی که اونجا رو به شهر ما و کرمانشاه وصل میکنه درست نشده و تو محاصره ارتباطیه اونجا.

همین فعلا



از لوله بخاری آب میومد پایین. قابلمه گذاشتم، شب پر شده بود و ریخته بود رو فرش. فرش خیس بود. رفتیم بیرون و عصر برگشتیم. پدر و مادر رفتن بیرون، من موندم و خواهرام. 

فرشو جمع کردم، انداختم کنار، موزاییک کف خیس شده بود. یه لامپ بالای تختمه که از پریز واسه ش سیم کشیدم. پای چپم رو خشکی فرش بود، پای راستم رو موزایک خیس. سیم لامپ یه بریدگی داشت که محکم چسبش زده بودم. از همون بریدگی برداشتمش تا بندازمش کنار که خشک شدم.

جریان متناوبش می گرفت، ول می کرد، می گرفت، ول میکرد. منم ناخودآگاه فقط جیغ می کشیدم. جیغ های منقطع، وقتی می گرفت جیغ، وقتی ول می کرد سکوت. ده ثانیه ای این روند جیغ و سکوت ادامه داشت. هر کاری می کردم نمی تونستم از جام ت بخورم.

آخراش دیگه جونم رفته بود ولی قبول نمی کردم که بمیرم، به عنوان آخرین تلاش با تمام توان یه ت به خودم دادم و پام از زمین جدا شد و برق هم به عنوان آخرین تلاش کوبیدم زمین و ولم کرد. بعد چهار روز هنوز آرنج، زانو و لگنم درد میکنه. رفتم دکتر واسه نوار قلب، گفت خیلی جانوری که بیهوش نشدی.


عجیب ترین لحظه های زندگیم ده دقیقه ی بعدش بود. وسط هال  نشسته به دیوار تکیه داده بودم و با دستام سرم فشار میدادم. لمس مرگ بود. شوخی نبود. تو ده دقیقه زندگیم جمع بندی کردم و به این رسیدم که کلش "پوچ" بوده. 

واسه آدم های اشتباه وقت گذاشتم.

سر رفاقت های مزخرف زندگیمو به فاک دادم.

الکی وبلاگ نویس شدم.

همین سه تا تو ذهنم بود و عجیب تر از همه وبلاگ نویس شدن بود. چرا واقعا؟

منِ بچه دهاتیِ ابرو های پیوسته کجا این نوشتن و جواب دادن  روزانه کجا؟ 

واقعا جوابی نداشتم.

مهم تر از همه به این رسیدم که هیچیِ زندگی ارزش حرص خوردن نداره. درسته جمله ی کلیشه ای و پر تکراریه ولی واقعا حقیقت داره.

من میتونستم الان یه مرده باشم زیر خاک که هیچ کدومتون  تا چند وقت ندونه چه بلایی سرم اومده، بعدش اگه یه اژدها جرات میکرد و از پشت پرده بیرون میومد زنگ میزد میفهمید که من مردم و یه پست مینوشت که آشغال خوبی بود و چند نفر چندتا اموجی گریه میذاشتن و تمام.

دقیقا عین دنیای واقعی ولی یکم مرموزتر. مرموز از اون لحاظ که کاملا شناخته شده نبودم واسه تون و تا چند وقت به تناسب نزدیکی ذهنتون درگیر بود و عین خودم در واکنش به قبر دوستم که چند وقت پیش از دور دیدمش، میگین به یه جاییم که مردی و تمام.


مخلص کلام:

زندگی یه کسشر گنده ست که ما الکی مهمش می کنیم


مهدی یه ریش خفن گذاشته آدم وقتی تو لایو میبینه ش کیف میکنه از ابهتش و منتظره با صدای هوشنگ ابتهاج لب به سخن بگشایهبعد شروع که میکنه صداش نازک تر از صدای قبلا های خودشه :(


به خودت بیا مرد، 

یه سیگاری قلیونی چیزی بکش صدات خش بندازه زیبا تر شی

مرسی


یه فلاکس آب جوش گذاشتم کنارم نیم ساعت نیم ساعت از این قهوه فوری ها بالا میکشم و عین این راننده ماشین سنگین ها هم یه آهنگ از صبح پلی کردم گذاشتم کنار دستم که خوابم نبره


چه وضعِ ژنتیکه که ما داریم؟؟

بیس چاری خسته و خمود و خواب آلوده :||||


اونی که همه چیزتو دادی برااااش، واسه یکی دیگه دلواپسه



چقدرررر خوب میخونی شما آقای صادقی؟؟؟

عصات تو حلق (سانسور) امید آجیلی!


چرا امید آجیلی؟

چون دو روزه مخم خودش واسه خودش داره تکرار میکنه امید آجیییییلی، امید آجییییییلی :/

البته فکر کنم حاجیلیه که اهمیتی نداره!


از اینجا دانلود کنید:

.

http://yon.ir/bQImh



پیوست: شیر مادر حلالت رفیق :))))


از همین الان دارم پیش بینی میکنم که یه نفر از خانواده ی همسایه ی ما بر اثر یه سرطانی جان به جان آفرین تسلیم میکنه‌.

چرا؟

چون از سه روز دو روزشو کباب می خورن :||

ملت بوی عطر و ادکلن میده لباساشون من بوی کباب مرغ

با خون دل لباس میشوری پهن میکنی رو بند، میری خونه و میای میبینی حیاط رو مه غلیظی فرا گرفته و لباسات قشنگ بو گرفتن :(

این به کنار، آدم جرات نمیکنه پنجره رو باز بذاره. دیروز پنجره اتاقم باز بود. یه رست رفتم، برگشتم دیدم پر اتاقم دوده (آی گریه)


بسه دیگه؛ خسّه شدیم به جون جدتون

گوشت گرونهکم به سیخ بکشیدواسه جیب خودتون میگم!

گیاه خوار شین‌ ناموسا :(


تو اون ده دقیقه ی جادویی بعد زنده شدن مجدد به این فکر می کردم که چقدر حسرت کار های کوچیک به دلم مونده. تو لحظه تصمیم گرفتم که هر وقت تونستم یکی یکی انجامشون بدم. لقمه ی گنده برندارم، از کوچیک به بزرگ به تناسب موقعیت انجام بدم و برم جلو.

امروز اولی رو انجام دادم.

حدودا سه سال بود که میخواستم فیلم "مسیر سبز" رو ببینم. همش به تاخیر مینداختمش. خیلی بیشتر از حد یه کار ساده.

امروز عصر مغزم داشت منفجر می شد. گفتم خدایا مرگولی یه لحظه ذهنم جرقه زد گفت بیا مسیر سبزُ ببین بعد بمیر!

دیدم.

زیاد هم طول نکشید. فیلم سختی بود و نبود. یه قطره اشک ریختم باهاش و لذت هم بردم. از مردن هم منصرف شدم. 


همین!


سیل زده ی واقعی منم.

کل کلاس و آزمون و مشاوره م تو اون شهر به فاک رفته بود. همه رو آب برد. الان خودم موندم و خودم. نمیدونم چه غلطی باید بکنم. 

هیچ راهکاری ندارم. رفتم گاجِ اینجا، مدیرش شیره کشیده بود در و پنجره رو باز کرده بود تا بوش بره، فاتحه شو خوندم. قلم چی هم که فلافل فروش سابق سر کوچه مون مشاورشه.

الان میتونم بگم فقط میتونم به خودم تکیه کنم. گهِ انگیزشی خوردنه ولی فقط خودمم و خودم و خودم. باید همه کارو خودم بکنم. هیچ تکیه گاهی هم ندارم. فقط یه آزمون میتونم برم. همین!



مامانم اینا خونه بابابزرگم شعبه ی جدید قالی شویی شربت اوغلو باز کردن و از صبح رفتن اونجا. این خواهر اولی رو هم انداخته گردن من، اینم از ساعت دوازده آتیش گرفته زیر من که زرشک پلو با مرغ میخوام :| 

حالا من تنها خونه باشم کوفت هم نمیخورم و با رنگارنگ خودمو زنده نگه میدارم تا یکی بیاد یه چیزی بپزه.

به اجبار رفتم بیرون واسه ش بگیرم، نبود. زنگ زدم گفتم کوفتم گیر نمیاد آباجی، تن ماهی و سیب زمینی بگیرم بیارم بریزم تو حلقت؟

با اکراه گفت باشه :/

اومدم خونه گفت زیاااااد میخوامااااا

دوتا تن ماهی، یه سیب زمینی غول و چندتا گوجه پختم واسه ش. اندازه ی یک چهارم نفر خورد گفت سیر شدم :||

منم چون پول داده بودم زورم میومد بریزم دور همه شو خوردم و دارم می ترکم.


حالا چرا اینا رو گفتم؟

نمیدونم

فکر کنم چون در اثر خون رسانی زیاد به معده م مغزم کم خون شده داره چرت میگه.


پونزده شونزده سالمون بود. یه شب تابستونی رو نیمکت پارک نشسته بودیم، سه نفر بودیم. من و یکیشون از لحاظ شر و ور بافی مچ بودیم و شروع کردیم به شر و ور های راننده تاکسی گونه بافتن و این که همش کار خودشه و اون درختو می بینی؟ مال پسر رفسنجانیه.

اون یکی فقط با دهن باز ما رو نگاه می کرد.

آخرش گفت چقدر این حرف ها خوبن، منم باید برم یاد بگیرم. آخه هیچی بلد نیستم.

گذشت.

تو عروسی پسر همسایه مون چند نفری سر پا جمع شده بودن و حرف میزدن. اونم اونجا بود. با کت و شلوار قهوه ای، کفش های واکس خورده و یکی از این عینک هایی که جلوی آفتاب شیشه شون سیاه میشه داشت با دست همون کسشر های اون شب ما رو واسه بقیه تشریح می کرد.

با سویشرت رنگ پریده و کفش هایی خاک گرفته فقط نگاه می کردم.


دروغ میگم،

هر بار که میگم تو رو یادم رفته و بعد شیش هفت ماه نبودت عادی شده و مهم نیست برام که نیستی دروغ میگم.

من هنوز دلم واسه حرف زدن باهات پر میزنه.

من هنوز باورم نشده نیستی، یعنی نمی خوام هم باور کنم نیستی.

دلم می خواد فکر کنم هنوز تهرانی،

دلم می خواد باور کنم تو دریای تهران گم شدی.

می دونی اون روز که مادربزرگم آوردم قبرستون چرا نزدیک اون قبر کوفتی نشدم؟

چون میگن آخرِ "تو" همون قبره.

نمی خوام پایانِ تو رو ببینم و باور کنم.

تو هنوز تو ذهن من زنده ای لعنتی،

داشتم آذر گوش میدادم.

"لحد"

اولش میگه:

 "من همانم که شبی تا لب پنجره رفت و به اتاقش برگشت"

استاتوس واتس اپت بود. 

 همین کافی بود که تو ذهنم زنده شی کور چنگی.


چند دقیقه پیش رعد و برقی زد اما از خواب نپریدم.

بیدار بودم چون یک ساعت پیش از خواب پریدم.

صدای شروع بارون میاد، دونه دونه قطره هاش دارن میخورن به کانال کولر و صدا میدن. شدت نداره. پنجره بازه و بوی نمِ سرد بارون تو اتاقه و داره تو ریه هام رسوخ میکنه.

عجیب خسته م.

خسته از این همه چرت گفتن و چرت نوشتن. 

خسته از فرار از خود.

خسته از این حجم تظاهر به شاد بودن روزانه م.

من آدم شادی نیستم، من فقط بلدم از هر چرتی که می بینم و می شنوم خنده بسازم.

طوفان شروع شد، دونه های بارون قدرت گرفتن و خودشون محکم می کوبن به کانال کولر و باد افسار  پاره کرد و تن درخت ها از عصیانش داره می لرزه.

زمستون بود که رفتم دنبال برگ و متوجه شدم که درختا سه ماهه برگ ندارنالان ماه اول بهار رو به پایانه و تازه یادم افتاده که برگ دار شدن.

چه سرعتی گرفته زندگی، نارنجیِ پاییزو درک نکرده بی برگ میشن و تا میای به بی برگی عادت کنی میفهمی سبز شدن. امان نمیده مادر طبیعت واسه عادت.

متوجه میشی دارم چرت میگم؟

از ترس از خواب پریدم، وقت نکردم نقاب بزنم و خودم دارم مینویسم.

منِ من. اون من بیمار درونم، همون که روز ها نیست و جاش یکی دیگه ست که روزش به تظاهر به نرمال بودن میگذره و به عنوان یه فرد سالم روابط اجتماعی گسترده ای داره.

من دلم تنگه لعنتی، کی اینو میفهمه؟

دلم تنگ هزار و یک چیزه که نمیتونم بگم.

قفل زدم در این دهن‌کوفتی که نگم و نیوفته این نقاب کوفتیم ولی یه مدته که دیگه نمی تونم.

شب از خواب می پرم سقفو نگاه میکنم، دیوانه وار کلیپ های چرت اینستاگرامو می بینم و چند ساعت میشینم چت میکنم و حرف میزنم که یادم بره چه مرگمه ولی نمیره.

به یه جاییم رسیده که نمی تونم دیگهخسته شدم. بریدم.

ولی همین که میگم بریدم یعنی نبریدم، یعنی هنوز سر پام و میتونم و این تونستن جای کفر داره.

آره، دقیقا جای کفر داره و دلیلش به خودم مربوطه.

دلم تنگه،

میشه یه ماشین زمان داشته باشم  برگردم به هفت سالگیم؟

من دلم می خواد صبح پاشم، صدای گاو بیاد. برم تو اون لونه مرغ کاه گلی که از درش فقط بچه ها میتونن تو برن برم تو. از وسط اون همه فضله ی خشک شده ی مرغ دوتا دونه تخم مرغ بردارم بدو بدو برم آشپزخونه بدم به دست مامانم واسه م با بابونه نیمروشون کنه.

من دلم اون روزی رو می خواد که بابابزرگم خیلی بلند بود، همون روزی که خم شد صورتمو بین دوتا دستش گرفت، پیشونیمو بوسید بهم گفت "امیدِ بابا"

من دلم همون تلاش مصرانه ی هفتگی واسه گرفتن دود سیگارو میخواد.

کی حرف منو میفهمه وسط این همه آدم؟

لعنت به این دلال های تن و روح که دارن روحمو ازم می گیرن.

من دلم می خواد برگردم به هفت سالگیم،

من دلم میخواد باز به تو بگم عاشقتم

کی حرف منو میفهمه وسط این همه ی هزار رنگ؟

اصلا کی به یه بچه اهمیت میده وسط این دنیای بی صفت آدم بزرگا؟



دختر داییم خیلی باحاله. خونشون زیر گل دفنه اومدن روستا، اینم چون هم سن خواهر کوچیکمه اومده اینجا مهمونی. داره با مامانم اینا حرف میزنه، خیلی جدی و گلایه طور داره میگه:

چرا همش ایران سیل میاد؟ چرا آمریکا نمیاد؟ مگه ما روسری نمی پوشیم؟


خیلی هم لاتی حرف میزنه. اصلا عجیجم بازی بلد نیست. دیشب خواهرم نبود، گفتم کجا رفته آبجیمون؟؟  گفت رفته مِسِرآو * !!

فکر کن بچه نه ساله نمیگه توالتمیگه مسرآو!


*لری مستراحه



حالا از این نمیگم که خونه مون امنیت نداره و ممکنه از هر گوشه ی تاریکی یهو بپره بیرون بگه پخ و سکته رو بزنی o_0


رفتم هزار تومن نون بگیرم، یه پیرمرد و یه بچه اینور صف بود یه پیر زن هم اونور صف. نفری ۵ تومن می خواستن و پیرمرد اول بود.در چند ثانیه اول دستم اومد که این دوتا در حال تعامل اجتماعی و اینان.

پیرمرد بچه رو انداخت جلو خودش، بچه گرفت رفت. نوبت پیرزن شد به من گفت کورِم (پسرم) تو بگیر برو!

منم از خنده ی محبوس در سینه داشتم خفه میشدم () گفتم نه خاله جان درست نیست شما اینجا وایساده باشی من بیوفتم جلوتون 

به زور خاله رو مجبور کردم نونشو بگیره!

آقا پیرمرد یه جور غضب ناک () نگام می کرد که هر کی نمیدونست می گفت قاتل سه تا از پسراشم!

دید فایده نداره و زیدش داره میره.آخرین خط های لاسو رفتیکم حرف زدن، پیرزن رفت این هم با مودِ "رفتن جان از بدن" نگاش می کرد :(

آخرش که پیرزن لنگ لنگان در افقِ خیابان محو شد فحشِ کش دار طور نگام کرد گفت بیا تو هم هزار تومنتو بگیر برو :/

.

.

گرفتم رفتم ولی حالا سوال اینه که واقعا این پیرمردا غده ای چیزی لاپاشون مونده که اینجوری لاس میزنن؟!


طرف فقط بقالِ سر کوچه ی ما اکسش محسوب نمیشه و هر گه یی قابل تناول بوده خورده و تپه ی نریده تو ایران اسلامی باقی نمونده واسه ش، بعد عکس این خانم ۲۹ ساله ای که الگوریتم عکاسی از سیاه چاله رو کشف کرده گذاشته زیرش نوشته: 

این الگوریتم عکاسی از سیاه چاله رو کشف کرده ولی من هنوز ریاضی ۲ رو پاس نکردم :/

.

.

یه دو روز سکوت plz


در وبلاگ یکی از دوستان در بخش کامنت دانی و طی فضولی در کامنت دیگران خواندیم که فرد کامنت نویس (سلام هم وطن ) نوشته بود که نوعی سوسیس محبوب دلش است که درون آن از این پنیر غربتی ها که پنیر پیزا (خارجکی نویسی) می نامندشان دارد.

ضمن ابراز تنفر شدید نسبت به هرگونه سوسیس باید عرض  کنم که بلاگر محترم تهویه ۱۷ در طول عمر پر برکتش تنها سه بار مسموم شده است که یک بار آن با همین سوسیس ها بوده.

آن حضرت (من من) با پدرش در سن دوازده سیزده سالگی  به فروشگاه رفت و از آنها دید و گفت موخواااام و پدر گفت زبان در کام گرفته بیاور ببینم چه کوفتی ست.

به خانه بردیم باز کردیم قاچ نمودیم دیدیم فشارش که میدهی کَعَنهو خمیر دندان از آن یک چیز سفید بیرون می آید. ما (من) هم دراز گوش ذوق شده همش فشار داده و آن سفیده را خوردیم و تفاله را هم سرخ کرده و آن را هم خوردیم و به فاک فنای مس مسمومیت رفتیم.



به هر حال خواستیم بگوییم این قرطی بازی ها به ما نمی آید و همان نیمرو را بر بدن بزنیم بسیار بچسب تر است.

شما هم نخور عزیزم، بد استعخ و تخ و این هاست!


فعلا :)))


دیشب داشتم میشکا میخوردم ماهی گلی های رو اپن هی لب میزدن و نگاه می کردن. منم چون خیلی آدم دل رحم و با مهر و محبت و معتقدی هستم طبق حدیث هر چی برای خود پسندیدم واسه اونام پسند کردم و بهشون خرده میشکا دادم و اونام با اشتیاق خوردن.

.

.

الان داشتم نیمرو میزدم بر بدن رفتم ببینم در چه وضعن، دیدم یکیشون ظرفیت وجودیش در این حد نبوده که بتونه اون حجم عظیم مهر و محبت منو تحمل کنه و شهید راه حُب شده


روحش شاد.


در این فصل فَسادِ گل و گیاه و درخت با کاسه ای تخمه به نظاره ی اهالی خانه که با دستمالی چپیده در دماغ و مفی دستمالی در دست آنتی هیستامین و سیتریزین را عین اسمارتیز بالا می اندازند نشسته ام و در جواب  گفتن جمله ی"وااای گلوم میخاره" با صدای تو دماغی،  قُلمراد وار می گویم "هاع؟"


بعله


دارم به این فکر میکنم که تا ساعت چند میتونم تو نت باشم و تا آخرین فشنگ قطره ی زمانم وبلاگ بخونم و بعد جوری حرکت کنم که ده و سی دقیقه تو خونه پشت میز باشم :||


خودمم نفهمیدم چی گفتم. فعلا!



فردای آن روز، ساعت ۳۶ دقیقه ی بامداد.

برگشتم!

شب خیلی وحشتناکه اون خونههمش کانال کولر خالی رو نگاه میکنم صلوات میفرستم :||


خاله م اینا تو روستا نت نداشتن، گفت من چه جوری تلگرام چک کنم ببینم این هفته کلاس داریم یا نه؟؟

ابتکار زدم گفتم تلگرامتو نصب میکنیم رو گوشی من، از اینجا چک میکنم بهت میگم.


عصر که داشتم می رفتم خونه م (فهمیدن خونه مجردی گرفتم؟؟) خواهرم گفت  گوشی مامان شارژ نداره گوشیتو بده میخوایم بریم بیرون عکس بگیریم. 

دادم برد و حواسم نبود دیتاش روشنه.

عصری برگشتم دیدم رو اپنه و از تلگرام طلایی که تلگرام خاله م روش بود پیام اومده افتاده رو صفحه.

کی بود؟!

شکیبا!

چی گفته بود؟

"سلام، خوبی عزیزم؟؟"

گوشیم برداشتم گفتم عِواااا شکیبا پیام داده؟ چرا نمیگین بهم؟

همه پوکر فیس نگام کردن.

خواهر کوچیکه م گفت راستی شکیبا کیه بهت پیام داده بود؟

گفتم دوست دخترمه!

همه: 

.

.

.

الان دارم جدی جدی به این فکر میکنم که واقعا انقدر این داستان ها بهم نمیاد که بهم بخندن؟!



پارسال یه دختری بود. تو آموزشگاه چند بار باهاش رابطه چشمی  و یک بار رابطه کلامی مثبت برقرار کردم. شبیه لیلا حاتمی بود. خیلی کراش داشتم روش.

 فاویسم داشت، 

تابستون باقلا خورد مرد. 

هنوز دارم باقلا ها و کسی که کشف کرد باقلا خوردنیه رو فحش میدم.


حق احمه ی کتاب جدید علیرضا روشن:


هزینه دانلود: 

وقتی دماغ‌تان را در دستشویی خالی می‌کنید یا پنهانی به نوک شست و سبابه می‌گیرید و گرد می‌کنید و پرت می‌کنید یا زیر میز می‌مالید یا لای پرز قالی یاد من بیفتید و بدانید من هم مانند همین لحظه شما یک کثیف بیعار هستم. اگر آدمی هستید تمیز و مبادی آداب لازم نیست هزینه بدهید زیرا من همچنان یک آدم کثیف هستم.


میگم شمال و جنوب غرب و جنوب شرق که سیل زده شون، غرب  رو هم که زله صاف کرده، جنوب هم داره ملخ نازل میشه سرشون صافشون میکنه و تهران عزیز هم که میگن کوه سپید پای در بندش داره بند پاره میکنه :||

خدایا

چه خبرته؟

.

.

.

به مامانم میگم ۵۰ ملیون ملخ از عربستان داره میاد جنوب

میگه دروغه بابا، کی رفته بشماره شون؟؟

من -__-


آرایشگاه پیرمرد ها: آرایشگاهی که مشتری آن بیشتر قشر بالای ۵۵ سال هستند. صاحب آن مردی دو متری با صد و بیست کیلو  وزن و سبیل سیاه رنگ شده است که مو های آدم را بالا زده، سپس با موزر عین سبزی عید صافشان می کنند و آدم اندام تولید اسپرم نمی کند چیزی بگوید. در این آرایشگاه مباحث تاریخی و تجارب مختلف به اشتراک گذاشته می شود و بلاگر محترم تهویه ۱۷ تا قبل از فرو ریختن سقف آن بر اثر سیل مشتری آنجا بود.


روزی در آرایشگاه پیر مرد های پیر مو سفیدی که مو های پر پشتش حسد آدم را بر می انگیخت زیر دست طرف بود و داشت از تجربیات پزشکی خویش سخن می گفت.

فرمود که در ایام طفولیت در جنگی طایفه ای سنگی پرتاب شد و به سر کچل پدرش برخورد کرد و آن را اینقدر (دست را از زیر روپوش بیرون آورده و کف آن را نشان می دهد) ورق کرد. پدر را به خانه آوردند و از آن جایی که آن زمان چیزی به اسم بخیه نبود سراغ فلانی که پزشک تجربی بود رفتند تا بیاید و درمانش کند.

فلانی را آوردند و با دیدن زخم گفت هَ کور (ای پسر) رو پر مشتی ریتق مرخ بیار (برو پر یک مشت فضله ی مرغ بیاور)

گفت رفتم و آوردم و فلانی آن را اندکی خیس کرد و بر سر پدر گرفت. پدر نعره ی عجیب خفنی کشید و خواست دوا را بر دارد ولی فلانی آرامش کرد و نگذاشت آن را از سر خود بر دارد.

فرمودند فردا آن روز دوا را شستیم، پوستش جوش گرفته بود :||

.

.

.

حال با توجه به تجربه ی ایشان دو به شکم که از آن مرد برای زخم پایم استفاده کنم یا نه. خیلی دارد اذیت می کند :(

درست شود که عالی ست، ولی اگر نشود و عفونت کند و بیمارستان بروم برای درمان قوزِ بالا قوز، تا یک سال سوژه ی کادر درمانم :||




ساعت دو و اینا تو خونه م (!) ناجور خوابم میومد و چون هیچ امکاناتی نداره اونجا مونده بودم چکار کنم :(

اینور اونور را گشتم و بعد تلاش فراوان یه کارتن کاشی پیدا کردمهمون پهن کردم کف آشپزخونهدراز کشیدمدقیقا هفت دقیقه خوابیدم!


آقا بس که خفن و بچسب بود هنوز اثرات مثبتش تو روح و روانم مشهوده

خدا نصیبتون کنه!


نوشته تو دوخت تودوزی فلان ماشین فقط از چرم گاو های نر استفاده کردن.

دلیل؟

چون گاو های ماده وقت حاملگی پوستشون کش میاد و ترک می خوره و به این دلیل چرمشون مرغوب نیست.

واکنش من:

به گوگل مراجعه کرده و سرچ می کند "تودوزی کجای ماشین است"



عاشق این تجربی هاییم که وقتی زیر کنکور دو قلوشون پا به جهان خاکی میذاره میگم من استعدادم تو ریاضی بود و اگه میذاشتن برم پروفسور حسابی می شدم، یا اگه انسانی میرفتم الان دکتر محمد معین بودم :))))

.

.

دوست عزیز شما برو اینی که زاییدی رو بزرگ کن، بعدی پیشکش!


(وی خودش محمود حسابی ۲ میشد اگر ریاضی می رفت که متاسفانه اکنون به جبر دارد شیوه تولید مثل درخت کاج را بررسی میکند)


قیمت بسته ش ۳۲۴۰۰ تومنه، مالیات میزنه روز میشه ۳۵۳۰۰ تومن. باید ۳۶۰۰۰ تومن شارژ بگیری که اونم مالیات میخوره میشه ۳۹۲۴۰. 

پس واسه یه بسته ی ۳۲۴۰۰ تومنی عملا ۳۸۵۴۰ تومن پیاده میشی که این یعنی ۶۱۴۰ تومن بیشتر از قیمتی که زدن و به عنوان کسی که این پول از جیبش رفته باید بگم پولِ سرنگ تزریق بچه تون شه به حق پنج تن عوضی های کلّاش.


میدونی وقتی میگم اینم شانس منه منظورم چیه؟

اینه که یه دبیر پیدا کنی به زور پول قانعش کنی درست بدهبعد سه جلسه کلاس پدرش بعد هشتاد و یک سال زندگی با عزت سرشو نذاره زمین بمیره و به جاش سرطان  خون بگیره و طرف گرفتار شه و زنگ بزنه پولتو برگردونه و بگه نمی تونم بیام.


مرسی


به منظور پیچاندن یک نفر ساعت ده و نیم به وی بگویید خوابم می آید و سه تا ایموجی  با مضمون بوس بوس شب بخیر برایش ارسال کنید سپس بعد از چهار ساعت در وبلاگ خود پست نوشته و در جواب "چرا بعد این که خوابیدی پست گذاشتی؟" بگویید من در خواب بهتر می نویسم و ضمن خر فرض کرد ایشان (سلام عزیزم) به شعورش توهین کنید.


مرسی


شیش ماه پیش در رقابتی نابرابر در شرایطی که من هنوز تو جام ثابت نشده بودم مچم خوابوند و بدو بدو از صحنه متواری شد و  رو به تماشاچیان فریاد شادی سر داد و گفت خوابوندمش و هر کاری کردم برنگشت!

عصر نشسته بودیم که گفت بیا بازی. گفتم چی؟ گفت امممم نون بیار کباب ببر. گفتم‌ برو بابابیا مچ بندازیم!

بار اول عین سری قبل خوابوندم و داشت فرار می کرد که گفتم بیا بیافرار نکن.

برگشت، گفتم وایسا، فیکس شدم و گفتمیک دو سه

زور زد، ت نخوردمصورتش قرمز شدیکم زور زدم مچش صدا داد، دید داره می خوابه مچش رو شکست که ت نخورهزور آخرو زدم دستش با صدای شپلق خورد تو میز و اینجوری شدم ^___^

بهش گفتم همین بودی؟؟

داشت قرمز تر می شد که مامانم اومد گفت بیا بریم واسه دا دمپایی بخریم و رفتم.

.

.

الان اطلاعی ازش ندارم ولی با توجه به روحیه ی رقابتی و غرورش احتمالا داره سرشو میکوبه تو دیوار :)))))



*البته شیر تو عنوان داییمه که ما رو دو انگشتی می خوابونه، چی چی ماییم!


دیروز عصر با دوستی در پارک روی نیمکتی نشسته بودیم. از آن جایی که گوشی وی توقیف بود از من در خواست کرد که با سرچی در گوگل و با هر جایی که بلد هستم یک سوال کنکور فروش پیدا کنم تا با آن تماس بگیریم و سوال ها را از وی بخریم و رستگار شویم.

از گوگل که آبی گرم نشد و تنها پند اخلاقی با مضمون بروید درستان را بخوانید می داد. به دنیای کثیف اینستاگرام رفتیم و در آنجا چند نفری را پیدا کردیم که هر سال با دلیل و مدرک سوال ها دستشان بود و به تعداد محدود می فروختند.

به همه پیام دادیم و بعد ده دقیقه یک نفرشان با بی اعصابی جواب داد. ما هم که هفت خط عالم بودیم از جیب خالی مان حیا نکردیم و همان اول ماجرا گفتیم پولمان نقد است و تنها دنبال یک فرد مطمئن هستیم و رشته ی بالایی هم نمی خواهیم، یک پرستاری هم کافی ست. طرف که مار خورده و افعیِ شاخداری شده بود و تعداد خط هایش خیلی از هفت تای ما بیشتر بود گفت نرخ ها با هم‌متفاوت است و به ازای هر برگ از دفترچه سیصد تومان بی جواب و چهارصد تومان با جواب وجه رایج مملکت می گیرم و دلار گران شده و مفت دارم می دهم و تف به این زندگی های بی برکت و ای کاش به سن من می خورد که جای این سوال فروشی یک پرستاری می خواندم و قدر موقعیت را بدانید و بخرید که اگر نخرید خرید.

ما هم که احساساتمان جریحه دار شده بود گفتیم اگر ده برابر این قیمت هم بدهی چون بحث آینده ی شغلی و زندگیمان است می خریم و از شرایط خرید پرسیدیم.

گفت عکس کارت ملی، شناسنامه، آخرین مدرک تحصیلی، کارنامه سه سال آخر دبیرستان و برگه ی ثبت نام‌ کنکورتان را بفرستید تا شرایطت تحصیلی تان را بررسی کنم و به شما اطلاع دهم.

ما ضجه زدیم که عمو تو را به جان هر کس که دوستش داری بیخیال این ها شو.

قبول نکرد و گفت بدون این ها یک و نیم می رود روی هزینه ی کل.

باز قبول کردیم و با حساب و کتاب و تخفیف و تو رو خدا کمتر حساب کن و مشتری میشویم فاکتور به ما داد و کل هزینه مان شد پانزده میلیان تومان.

گفت پول را تا آخر اردیبهشت می ریزید و منتظر می مانید که شب قبل کنکور ساعت ده و نیم سوال ها را برایتان بفرستم.

ما هم قبول کردیم و شماره حساب خواستیم، او هم گفت فردا یا پس فردا می فرستم.

دوست عزیز من که به اندازه ی دو سال از من کمتر پیرهن پاره کرده بود یقه جر می داد که می روم پول جمع میکنم و این تهرانی ها خیلی زرنگ اند و قطعا سوال ها دستش است و من فقط به پزشکی فکر میکنم و تو نمی خواهی نخواه!

چون خیلی خر بود و خر با دلیل و منطق قانع نمی شود گفتم خب برو جمع کن تا برایت بخرم و  اگر بعد کنکور راست بود نصف پولت را می دهم و فرستادمش رفت. قبل رفتن هم برایش  شماره و آدرس یک دلال کلیه پیدا کردم که زودتر به پول برسد و این فرصت طلایی از دست نرود.

عزیزان از دوستان و آشنایانتان اگر کسی کلیه ی اویِ منفی نیاز  داشت لطف کنید و اطلاع دهید تا این دوست ما به پول برسد و پزشک شود.

مرسی




پند اخلاقی: یونولیت های اطراف مغزتان را در آورده و بعد از آب بندی از آن استفاده کنید.


نامجو گوش میدم. دلم از مرگ بیزار است. میدونی چه مرگمه؟

امروز رفتم اینستاگرامِ چنگ. زیر پستاش پرِ کامنت دلم تنگته داداش و خدا رحمتت کنه بود‌. دلم گرفت. بغض کردم اما گریه نه.

یاد تین ایجریمون افتادم. فتیش چاقو داشتیم. من یکی می خریدم اون یکی، من یکی اون یکی و این روند تا چهار پنج سال پیش ادامه داشت. الان تو کمدم حدودا ده تا چاقو دارم. همه هم زیبا و بی مصرف. فقط می خواستیم با زیبایی و تعداد چاقو به خودمون هویت بدیم.

یه بار هم بهم یادگاری داد و منم بک دادم. یکی از این چاقو پیچ گوشتی در بازکن ها داد بهم، منم بهش یه چاقوی عجیب دادم.

یه چاقوی تاشو بود که رو دسته ش عکس یه زن چاپ کرده بودن با سینه های ِ رگ کرده و چشم هایی غرق شهوت.

وقتی دیدش گفت این آخرتِ یادگاریِ شایان

اون روز خیلی با هم گشتیم. از یک ظهر تا شیش و هفت عصر. اسفند بود.‌ یه چوب پیدا کردم. چوب که نه، ساقه ی خشک شده ی یه گیاه. شبیه پای مرغ بود. برش داشتم، گفتم اینو نگه میدارم. گفت کسخلی. گفتم آره. خندید.

اون چوبو رو دیوار اتاقم با چسب پول چسبوندم، یادگاریش تو کمدمه و خودش زیر خاک.

الان هم زیر پتو یه چاقو دست گرفتم و دارم رو تیغه ی صافِ بی نقصش دست میکشم و به سرنوشت اون چاقو و خودم فکر میکنم.

در عین پوچی و بی معنایی مهمه.

خیلی مهم.



دبیر ادبیاته اوکی شد دوباره. امروز کلاس داشتم باهاش و یکم آرایه کار کردیم.‌ خیلی جدی و خشکم سر کلاس. انگاری ربات میشم.

داشت واسه م معنی کنایی  اسیر کمند نظر شدنو توضیح میداد. گفت یه دختر چشم ابرو مشکی می بینی، میگی آخ که اسیر کمند نظرش شدم، بی حس داشتم‌ نگاش می کردم.

گفت بذار مثالو عوض کنم.

می دونی قبلا یه طناب هایی بودن که بهشون می گفتن کمند. دوتا سوار فرض کن که یکی دنبال اون یکیه. پشت سری کمند میندازهجلویی رو می گیره و از اسب میکشه پایین‌. اون آدمی که پایین افتاده و زیر پای اسب کمند دار افتاده اسیر کمند شده.

گفتم هوووووم، فهمیدم.

گفت خب البته اونی که رو اسبه اگه وجدان داشته باشه آخرش پیاده میشه و اون یکی رو میکشهعشق و عاشقی هم همینه. اسیر کمندش شی و بی وجدان باشه طرف و باز نکرده ولت کنه دلت می میره، عین یه نفر که درسو از اول درک کرده بود و منو معطل کرده.




تا همین دو سال پیش هر روز اون تایمی که از نمایشگاه کتاب گزارش زنده پخش می کردن با شوق می رفتم پای تلویزیون ولو میشدم کتاب ها و آدم ها رو می دیدم.

الان اگه بگن این بلیت اینم یه تومن بن پاشو برو نمیرم.

چرا؟

نمیدونم.

.

.

از زمستون ۹۶  این فرایند دل مرده شدن شروع شد و الان میشه گفت به بیشترین حد خودش رسیده.


آقا اوج هنر ارشاد شهرستان ما در زمینه کل هنر های سمعی و بصری یه گروه دلقک بازیه. دلقک بازی رو واسه این گفتم که واقعا در حق هنر های نمایشی جفاست که کار اینا رو توش طبقه بندی کنم.

چهار نفر اصلی هستن، از بدو تولد منم هستن و تغییر چندانی نمی کنن. هر سری یکیشون دکتر میشه با یه روپوش سفید، یکی یه نره خر سیبیلو میشه که میشه آمپول زن، یکی دیگه همراه بیمار و اون آخری هم بیمار. تن بیمار کت سبز میکنن با شلوار کردی سیاه و یه کلاه سیاه هم میکشن رو سرش و به نشانه ی انتقاد بسیاااااار شدید مریضو با گاری میارن که بگن ما آمبولانس نداریم. بعد میان مطب و یکم دلقک بازی در میارن و خلاص!

من به شخصه از وقتی یادمه این نمایش همین بوده و هیچ تغییری نکرده :(

حالا امشب از اون جایی که ما کلا یه روز از تقویم عقبیم تو سالن ارشاد نمایش گذاشتن که ملت برن تماشا و به مناسبت نیمه شعبان رایگان هم هست!

خواهرم اومده میگه بیا بریم تماشا. میگم بیا خودم برات اجرا کنم و یه صدا تو مایه های عَی عَی عَییییییی از خودم در آوردم که صدای معروف این نمایشه و هر سری که مریضو میارن مطب همین صدا رو در میاره و کلا بخش معروف نمایششون همینه.

خواهر گرامی به نشانه ی اعتراض گفت مااااان اینو ببین مسخره میکنه نمیاد بریم :/

مااان هم از اونور در اومد گفت:

خب راست میگه دیگهالان بری اونجا دو نفر صدا عر عرِ نره خر واسه ت درآرن چی میشه؟؟

.

.

.

خواهرم که خدا رحمتش کنه.ترکید از خنده، مودِ منو این پایین ببینید دوستان  -___-


.

http://yon.ir/dvm.




میخواستم ریاضی بخونمخودکار ها از تو جا مدادی نگران داشتن دستمو که داشت سمتشون میومد نگاه می کردن.‌ دوتا پنتر حسود یه گوشه قایم شده بودن و داشتن می لرزیدناونرِ گردن کلفت گفت چه مرگتونه سوسول ها؟ فقط عرضه ی دو خط خلاصه زیست نوشتنو دارین؟؟ پنترا زبون وا کردن گفتن الهی به گای تمرین ریاضی بری، ما جوونیم هنوز آرزو داریماونر گفت آرزوتون چیه نفله ها؟یکیشون با خجالت گفت آرزومون اینه که یه بار قرضمون بده به یه خانمِ متشخص و خانمِ یادش بره پسمون بده و بمونیم تو جا مدادی اوشون، خسّه شدیم بس که کنار شما جوهر خشک های بد رنگ موندیماونر متفکر گفت هعی، اصلا خودم میرم که از دست شما خلاص شمپنتر گفت تو مگه تموم میشی؟ چهل ساله تو این جامدادی موندی و داری انقراض نسل نسلِ ما رو می بینیاونر اومد جواب بده که دید بیکِ پیر با چهره ای وارسته از دنیا خودشو انداخت تو دستم با دید این صحنه سکوت کرد و غم باد گرفت و رفت گوشه ی جا مدادی تا به خاطر دمی بیشتر هم نشینی با پنترا گریه کنه


بعد مرگ ماهی قرمز شماره یک، ماهی قرمز دوم در تنگ تنها مانده و به طرز عجیبی به من دل بسته‌. هر بار که کنار اپن می ایستم تا چشمش به من میخوره سریع شنا میکنه و میاد سمتم. چندین بار هم تغییر وضعیت دادم ولی باز سمت من اومد.

از اون جایی که من خیلی به داستان شازده کوچولو ایمان دارم ماهی رو گلِ خودم انگاشته ام و هر سری بهش خرده نون میدم و ایمان دارم که اهلیِ من شده

.

.

حالا نگرانم!

از اونجایی که هر سری یکی از من خوشش میاد یا می میره یا شوهر میکنه بسیاااار در مورد آینده ی این ماهی نگرانم.


طی اجلاسی که دیشب بین سرمایه گذار (بابام)، پیمانکار (مامانم) و مسئول خرید (من) برگذار شد این نتیجه حاصل شد که گوشت واقعا دیگه گرون شده و باید یه سری گیاه و ماکارونی به سفره غذایی افزوده شه تا استفاده از این کالای لاکچری در خانه کاهش پیدا کنه که این نتیجه با مخالفت بهره برداران (دو عدد خواهر) رو به رو شد و اجرای آن در هاله ای از ابهام قرار گرفت.


یه جفت صندل به مبلغ پنجاه فاکینگ هزار تومان خریدم. بابام هر وقت از کارگاه میاد کفشاشو میندازه یه گوشه، صندل های منو میپوشه میره باهاشون پاهاشو میشوره و هر چی میخرم را به وا میدهد و خراب می شوند.

این سری گفتم بابا شرافتا" با اینا دیگه پا نشور، گرون شده در توانم نیست سالی چهار جفت صندل بخرم 

گفت باشه.

.

.

.

عصر داییم باهاشون رفت حموم


دو عدد پسر داره، یکی پیش دبستانی و یکی چهار ساله. کوچیکه قلدره و بزرگه آروم و بی آزار.

عصر کوچیکه داشت بزرگه رو میزدعصبانی شد گفت خو قاطر درازه نذار اون تخمِ سگ بزندت :/

در یه جمله رید به سه چهارمِ اعضای خانواده ش

.

.

خیلی دوسش دارم، 

داییمه!


بابام از بیرون اومد. دید تلویزیون خاموشه، کنترلو برداشت گفت بازی استقلاله هااا چرا خاموشه؟؟

سکوت کردم. 

رفت پای پریزش دراز کشید، روشن کرد زد شبکه سه و دید یک هیچ عقبه :|

مغموم شد و در فکر فرو رفت

بعد هفت هشت ثانیه گوشیشو دستش گرفت، عینک تلگرامشو زد، تلویزیونو میوت کرد و نشست اخبار خوند :)))



پیام اخلاقی: تیم ورزشی خود را به فرزندتان تحمیل کنید تا وقت باخت با نیش خند ننگرد بر شما!


اولین روزی که استرس گرفته منو همین امروزه. دقیقا دارم حس میکنم که قراره به گای زیست برم. برنامه مو ریختم رو خط ویژه. امروز که هیچی، باید عمومی بخونم ولی از فردا باید چهار ساعتیش کنم که هر چه زودتر تمومش کنم که اینجوری حرصم نده.

زدم اپ اینستاگراممو حذف کردم که اونم کمتر بره رو مخم. وقتی میرم توش دیگه بیرون اومدنم با خداست. هر کی هر غلطی کرده، هر کی هر گهی خورده رو می بینم. قبلا خوب بود حداقل بهشون میخندیدم دلم وا میشدالان فقط فحششون میدم حالم گرفته تر هم میشه.‌امروز تازه اکانت پیشنهاد داده بود بهم واسه فالو کردناکانت کی؟اکسم

اندکی در فکر فرو رفتم، گفتم این کی بود؟داشت اطلاعات بایگانی شده ش تو مغزم ریکاوری میشد که سرمو ت ت دادم نذاشم و شکر خدا پرید!

اممممممم.

یک بنده خدایی از علایقش نوشته بود غوره رو با گوشت کوب نیم له کنی بعد نمک بریز و با قاشق بخوری

بهش که فکر کردم اول غدد بزاقیم شروع به فعالیت کردن بعد حس کردم تو دهنمه و اسیدش داره دندونامو ذوب میکنه :||

سریع کله رو ت ت دادم و شکر خدا فکر اینم پرید!

دیشب هم به نشانه ی اعتراض به زیاد خوابیدنم رو فرش خوابیدم که راحت نباشمعلاوه بر این که متنبه نشدم، خیلی  هم لذت بردم و امشب هم میخوام رو فرش بخوابم

و این که خاله م زنگ زده میگه پخمه تو که رشته خوب بیار نیستی، حداقل یه دامپزشکی میزدی میومدی اینجا غروب جمعه ای میرفتیم بیرونمیگم خاله جان کولت کنم ببرمت بیرون؟گفت بابات آخرش یه پراید واسه ت می خرید دیگه

بعد پنج دقیقه چ ناله به حدی رسوندمش که قراره پنج تومن دستی ازش بگیرم واسه کمک به بابای مظلومم

و این که

هیچی دیگه؛

همین!


ضمن گفتنِ این که گندتون بزنن به این دلیل که همه تون در حال طی مراحل رل زده، فراموشی وبلاگ، گند زدن و بازگشت به وبلاگین باید بگم که من خیلی پسر خوبیم و الان میخوام گوشیمو جا بذارم اینجا (رو مبل) و خودم برم تو اتاقم بخوام.

(سه تا اموجی بازو)



اون سری که تهران اومدم همش ۲۴ ساعت اونجا بودیم و کف پام آسفالت خیابان هایش را لمس نکرد. چرا؟ چون یادم رفته بودم شلوار بیارم همینجوری با شُوال کردی موندم تو ماشین تا بابام بره و برگرده. 

عجیب ترین از نظرم در اون لحظه اون دختره بود که تو خیابون هندزفری زده بود و بیخیال داشت راه می رفت. 

حالا چرا عجیب؟

چون در عجب بودم که مثلا این نمی ترسه یکی از پشت بیاد کیفشو بقاپه ببره و نشنوه صداشو که فرار کنه؟ یا نمیترسه یکی شپلق بزنه پس کله ش و نفهمه از کجا خورده؟ نمی ترسه یه چیز ازش بیوفته و یکی صداش کنه بگه افتاااااد و نشنوه؟ یا اصلا نمی ترسه یه موتوری از پشت بیاد بزنه بهش و نشنوه و له ش کنه؟

کلا چون جایی که در اون حد شلوغ باشه نرفته بودم و ندیده بودم  چه مدلی زندگی میکنن در اون لحظه خیلی تعجب کردم :|


حالا باز هم از خاطراتم میگم براتون




اومده تهران و در وصفش نوشته:


"تهران شهر بی اخلاقیها

میلیونرهایی که نمیتوانند

بچه های خیابانی شهرشان را تامین کنند

و اسوده در خیابانهایش تردد میکنند"


یاد خودم افتادم که اون سری با شلوار کردی اومدم تهران و هی مردمُ نگاه می کردم و با خودم می گفتم اینا چرا این شکلین؟!

البته مادر ترزای درون ایشونُ هم دوست دارم


اون نقطه از زندگیمه که کسی نمیتونه کمکم کنه. 

سیصد تا چهارصد ساعت مطالعه تا چیزی که میخوام فاصله دارم.

می خوام ذهنم خالی باشه.

نه می خوام چیزی بنویسم نه چیزی بخونم. 

راستش اینه که خسته م.

اندازه ی کل این سال های کوفتی خسته.

به این همه آدم فکر میکنم که اومدن و رفتن.

به این همه اتفاق که افتادن و بعدشون هیچی نشد.

این همه هست که بود شد و جای خالیشون به مرور فراموش شد.

عجیب دوست دارم بمیرم،  ولی الان نه، نه به خاطر آرزو داشتنبه خاطر این که مرگم بار اضافی رو دوش بقیه نشه.

می دونم بی آینده م. 

می دونم همه مون بی آینده ایم وسط این مرز های کوفتی.

یه مشت اسیر که غیر مستقیم حمالی زندگی اعیانی بقیه رو می کنیم.

ولی،

انسانیم.

تا دل تو این سینه ی کوفتی هست می خواد.

خیلی چیزها رو می خواد.

خیلی دوست داشتم یه نفر بود که می تونستم آخر این جمله ها یه "هنوز می خوامت" واسه ش می نوشتم و آخرش فیلم هندی طور میشد و شما به عنوان مخاطب اشک تو چشماتون حلقه میزد و منم به عنوان قهرمان داستان سیگارمو با این فندک آهنی ها که صدا میدن وقتی درشونو باز میکنی روشن می کردم و با یه لبخند گوشه لبی تو پیچ خیابون گم میشدم ولی نه سیگار دوست دارم، نه اون آدم تو زندگیمه و از همه مهم تر از اون فندک ها ندارم (عرررررررر).


 ویش می لاک و اندکی آرامش.

روحم شاد :)))))


جیم کردن رفتن روستا واسه خودشون. ساعت دوازده زنگ زدن گفتن ما داریم می ریمنهارت رو گازهکلید ها نیز با ننه جونت. از کلاس با شکمی گرسنه ذوق کردیم که جان جاننهار هم دارم ^__^

به خانه بازگشته دیدیم رو گاز یه قابلمه از این ماکارونی کرمی تخمی هاست که سه ساعت بیرون بوده و چربیش ماسیده بهش و تازه درست دم هم نکشیده -__-

گفتیم جهنمنشستیم سرد سرد بخوریمآقا با چنگال نمی شد خوردشونقاشق هم خب دور بودهمونجوری با دست خوردمشونچهار پنج تاشو عین کرم می گرفتم می ریختم در دهان و به نیت کرم خاکی زنده می خوردم


بد مزه بود ولی چون خندیدم خیلی حال داد!


ببین وقتی از طرف یه گروه آدم یا یه نفر بهت نفعی نمیرسه ازشون متنفری ولی وقتی بهت منفعت میرسه عاشقشون میشی این بیانگر اینه که تو هم یه آدم منفعت طلبی که جهتگیریت بر اساس نفعت مشخص میشه و این اشکالی ندارهشخصیتت این شکلیه.

ولی وقتی تو چس ناله با مضمون کلیِ وااای بقیه چقدر سود جو و سو استفاده گرن و من چقدر خوبم میکنی تنها واکنش ما نسبت بهت "بیا سرشو بخور" (البته با عرض پوزش) می تونه باشه و الکی دنبال هم دردی و عب نداره و تف به مردم این روزگار در جوابت نباش.


مرسی


بهنام صفوی مرد و با مرگش مردم سه دسته شدن.

دسته اول ناراحتن براش.

دسته دوم بی تفاوتن.

دسته سوم هم میرن گه خوری دسته ی اولو میکنن و میگن بهنام صفوی چه عنی بود و فلان و بیسار و احساسشونو جریحه دار میکنن.


خطاب به دسته ی سوم باید گفت که کم گه بخور بذار به مصارف کشاورزی هم برسه و یه چیز ناهنجار و ترجیحا بلک و بیگ رو کرد تو دهنشون که خفه شن.




خرم آباد یه کوه داره که بالاشو صاف کردن، یه هتل و رستوران روش ساختن و بهش میگن "بام".

به عنوان یه لر اگه اونجا در حالی که به افق شهر خیره ای و بی توجه  به دوربین داری می اندیشی عکس نداشته باشی امتیاز اون مرحله رو از دست میدی و با سقوط در جدول رده بندی "نیم لر"  محسوب میشی.


این دبیر ریاضیه که واسه جمع بندی گرفتم خیلی باحاله. از این دبیر پنج شیش سال سابقه دار هاستبعد با هم سوال حل میکنیم و نکته داره یه جور ذوق میکنه که آدم شور و شعفش در لحظه با رشد نمایی زیاد میشه!

فکر کن امروز نشسته بودیم حل می کردیم، هر دو هنگ فقط سواله رو دید میزدیمیهو فهمید، زد تو پشتم و داد زد پیداش کردم


به دلایل کاملا شخصی و معقول از دوتا سریالِ شمعدونی و پدر متنفرم و الان صدا و سیما داره هر دو رو همزمان پخش میکنه و این دوتا خواهر به تناسب سن کم عقل منم دارن هر دو رو میبینن و رو مخ من لی لی میکنن.

اگه وضع به همین منوال پیش بره مجبورم برم یه بلایی سر آنتن بیارم تا راحت شم.

البته لازم به ذکره که عاشق تیتراژ هر دو شونم ولی خب این قطره آبیه بر آتش نفرتم نسبت به این سریال ها :/



تیتراژ شمعدونی رو گوش کنید.

http://yon.ir/dncU0




عصر داشتم یه ویدئو می دیدم. شجریان با یه پیرهن آستین کوتاه چهار خونه ی ریزِ سیاه و سفید و شلوار سیاه داشت تو یه منظره ی خشک قدم میزد. یه منظره ی خشک با درخت های بلوط با برگ های سبز تیره ی خاک گرفته که پشتشون یه آسمون سبز آبی بود و هر چند ثانیه یک بار خورشید از پشتش یه پرتو نور میفرستاد تو دوربین و روی این فضا ربنا رو میکس کرده بودن.

چند لحظه همه چی یادم رفت و غرق صوت و تصویر چشم هام تر شدن.


یه جا آوین یه چیز تو این مایه ها گفته بود "من هر چی هم از دین فاصله بگیرم آخرش ته ذهنم یه چیز وصلم میکنه به همین اعتقادات".

واسه منم همینه.  یه جا هایی ناخودآگاه بر می گردم به تربیت مذهبیم و از اون چه واسه م زیبا تعریف کردن لذت می برم.

دیگه تنفر سال های قبل نسبت به دین و مذهبو ندارم‌ که همه چیزشو نفی کنم. باد نوجوونیم خوابیده. چند سالیه از سر بی اهمیتی زشتیاش یادم رفته و جهت گیری خاصی ندارم. فقط گاه گاه یه زیبایی معمولا محضِ مرتبط با دین چشم هامو تر میکنه.

نمونه ش همین ربنای شجریان یا مجیرِ نامجو.

به این دوتا کار که فکر میکنم فقط میتونم بگم دست خدا رو سر این دوتا بشر بوده وقت خودنشون، وگرنه از بشر خلق این حجم زیبایی تو چند دقیقه صدا بعیده.


یه نیمچه عاشقانه نوشتم که این جوری شروع میشد:

"به سِحرِ سُرخِ لَبت قسم" و همین شر و ورا؛

از دیشب دارم با این یه جمله ش واسه خوم سِ سِ میکنم و به این می اندیشم که نوشتن یه چیز که واج آرایی داشته باشه و زیر نوشته موسیقی متنِ مرتبط ایجاد کنه چقدر سخته!


*حالا عنوان خودش یه پسته که بعد مینویسمش.


سارا توییتر داشت و رو نمی کرد. 

تو کانالش نوشت وااااای لاله صبوری لایکم کرده ^__^

تیز بازی در آوردم رفتم لاله صبوری رو از بلاک در آوردم اکانتشو پیدا کردم. 

خواستم خاموش بخونمش و خفن بازی در بیارم.

بعد دو روز نتونستم جلو زبونمو بگیرم، اونم فیو استار شد بهش پی ام دادم "فیو استار شدنت مبارک :)))))" و خودمو لو دادم!


البته هدف این بود که بگم هیچ وقت فکر نمی کردم لاله صبوری  که بلاکش کرده بودم در این حد مفید واقع شه که متاسفانه پست رفت سمت بی تحملیم و اینا!


داشتم از اون سیرِ "عشقی باش" فاصله می گرفتم و سمت معقول بودن و معقول رفتار کردن و حد خویش شناختن و چه زیباست زنی  (ترجیحا فامیل) و بچه ای و انتظار سر ماهی و واریز حقوقی سیر می کردم که بعد *** اندر تو اونی که فکر این مدل زندگی رو تو سرت انداخت گویان ول کردم.

 عجیب هم ول کردم.


اینا رو میذارم واسه یکی دو سه نفر دوستی که اینجا رو میخونن و  می دونم سنتی دوست دارن. بسیار زیبا و بسیار دل فریب و خفن و دلنشین و خوراکِ ساعات تنهایی بعد نیمه شب و حینِ بغض های با دلیل و بی دلیل هستن این دو عدد.

اولی مرحوم لطفی هستن، از خداوند های سه تار که دهان به آواز باز کرده و "از کفم رها" خوندن. دومی هم شجر است با اعجاز جنابِ اولافور آرنالدز.


.

http://yon.ir/hW0Q1


.

http://yon.ir/iQThx


به این سالی دو خط نوشتن خبرِ لاشی بازیاتون و این که کدوم گوری رفتین میگین وبلاگ نویسی و اسم خودتونو میذارین "بلاگر" ؟؟؟


حیف از اون لحاظ که یه مدت تو بیوی اینستام از سر هیچ بودن نوشته بودم "مثلا وبلاگ نویس" رطب خورده محسوب میشم و بنا به قاعده منع رطب از جانب من گه خوری محسوب میشه وگرنه


اصلا بیخیال؛

اونجام هوا گرمه؟!


در تین ایجری به خاطر بازی بارسلونا سه شب بیدار میشدم می دیدم. واسه بازی پرسپولیس جون میدادم. سر اون پرسپولیس سپاهان معروف و گل سپهر حیدری جلو بابام زدم زیر گریه؛ ولی الان نسبت به سومین قهرمانی متوالی و مثلا هتریکش حسی ندارم و میشه گفت به تخمم ترین رخداد امروز محسوب میشه واسه م. 

آدم ها عوض میشن ولی من در مواجهه با عشق سابقم فوتبال عوض نشدم، یه عوضی شدم و شرمنده ش هم نیستم.


به بچگیم فکر میکنم. 

واقعا دنیای انیمیشن ها و کارتون ها دنیای واقعیم بود نه اطرافم. چادر نماز مامانمو می بستم دور گردنم از اپن می پریدم که باد بیوفته زیرش شنل طور شه زورو شم.

میتی کامون می دیدم، تموم که می شد روسری مامانمو می بستم دور شونه هام داد میزدم من کایکو اماینم دستمال قدرتمه و چهارپایه بلند می کردم.

عین اسب یورتمه می رفتم که من تارا کره اسب قهرمانم و میخوام برم به جنگ ولگااااااااا :/

تازه تحت تاثیر فوتبالیستا و عشقم تارو تو فوتبال همیشه پاس می دادم و میذاشتم بقیه گل بزنن!


کودکی منگ و تو تخیلی داشتم؛

حالا هم که بزرگ شدم زیاد فرقی نکردهتو تخیل و دنیای خودمم نه این از نظرم مسخره بازی های ملت.



با اختلاف عجیب ترین خواب چند وقت اخیر رو دیدم :)))

چه خوابی؟

خواب دیدم به عنوان اولین انسان فرستادنم مریخ :|

اینورو نگاه می کردم بیابوناونورو نگاه می کردم بیابونبالا رو نگاه می کردم آسمون سیاه بود و چندتا ستاره و یه چیز آبیِ گردالی  :(

یه کوله هم داده بودن بهم پر کنسرو و آب معدنی که رو دوشم بود و الکی راه می رفتم و مقصد خاصی هم نداشتم. یه مدت که راه رفتم دیدم فایده نداره باید یه جایی واسه خودم درست کنم که توش بخوابم

رفتم تو گوگل گوشی سرچ کردم "چادر حلال احمری شیپور" یه دو سه جا قیمت گرفتمبعد زنگ زدم به ارزون ترینشون گفتم حله آقا. بده پست بفرسته واسه م. گفت آدرساینجوری آدرس دادم! 

بنویس مریخ و ادامه ش هم فقط برسد به دست شایان، کلا یه نفرم اینجاموبایل *******۰۹۳۷

چادرم که اوکی شد رفتم نشستم رو خاک های سرخش و زل زدم به آسمون.

شب بود و داشتم نگاه می کردم که دیدم عععععععع سه تا ماه داره و هی دارن عین پشه با سرعت اینور اونور میرن. دوتاشون بدر بود یکیشون هلال و همش همدیگه رو می پوشوندن و ماه در ماه میشد و منم کیف می کردم از این حجم زیبایی :)))

آخرای خوابم بود و خسته از تماشای آسمون داشت تو خواب خوابم می برد که یهو یه پراید نمیدونم از کجا اومد و سوارم کرد گفت بیا بریم اونورعروسیه :|| منم رفتم و قبل از رسیدن به مقصد با صدای استارت ماشین پدر از خواب برخاستم ÷)

.

.

.

خلاصه فضا هم رفتم دیگه.هه

ولی جالب بود،  وقتی بیدار شدم گفتم عععع من چه طوری اونجا خفه نشدم؟؟؟

حالا لازم به ذکره که دیشب (و حتی کل شب های قبلش) هیچ ماده ی روان گردانی هم مصرف نکرده بودم و چیزی هم با مضمون فضا و اینا ندیده بودم!

حالا شماره دفتر ی چیزی ندارین زنگ بزنم تعبیر خواب کنه واسه م؟


دارن خودشونو جر میدن کنکور رو معوق کنن و مثلا با این کار از دادن سهمیه به سیل زده ها جلوگیری کرده و باعث اجرای عدالت شن و علاوه بر این واسه خودشون وقت بخرن.

با سهمیه که هیچ رقمه موافق نیستم، این به کنار. 

بیشتر مشکلم ذخیره ی اوناییه که میخوان معوقش کنن و تو تابستون درس بخونن

دوست گرامی؛

ما مون نمیکشه دیگه. به گا رفتیم تو خونهنزدیکه افسرده شیمشما چه طور میخوای سه ماه معوقش کنی شهریور بری آزمون بدی؟؟

فقط میشه اینجوری توجیه کرد که شما ژن خوبی و تو صف توزیع آشنا داشتی و بیش از ما سهم گرفتی :/


به مولا دنیا دنیای کسخلا ست. 

کنکوریه، دوقرون ته جیبش نیست، هر روز با خانواده ش دعوا داره، چس مثقال درس نخونده، پارسال رو ریده و حالا زنگ زده میگه سوزن توپ داری؟ میگم چرا؟ میگه تو پارک داریم والیبال بازی میکنیم توپمون باد نداره :|


مرداد ۱۳۶۷، به دستور مقامات متشرع دختران زندانی باکره را پیش از اعدام به عقد برادران در میاوردند. پاسداری مهمان آخرین شب زندگی دخترکی میشود، صبح شیدا و عاشق میگوید اعدامش نکنید!

میگویند مشنگ خان نمیشود تو پاسداری و این چریک کمونیست.

پاسدار مجنون و دیوانه رگبار آتشین سلاحش را بر روی برادرانش میگشاید.

داستان به گوش احمد شاملو میرسد؛

شعری می گوید:

"سلاخی زار می گریست

 به قناری کوچکی

 دل بسته بود".





از توییترِ سِتوان کُلُمبو

پسر داییم سه سال و نیمشه. عصر رفته بود پیش بابابزرگم سیگار کشیده بود :|

یه ساعت پیش اومد کنار مامانش نشست گفت مامان مامان من لفتم سیگال کشیدم ^__^

ما o_0

مامانش گفت خاک تو سرت کنن.چه طور بود حالا؟

گفت خولدمش تلخ بود!

ما :))))))))))))))))))))))

‌.

.

(پایان داستان،  شروع تنبیه)

من: واااااای علی الان دندونات میوفتهبرو بدو دهنتو بشور‌ترسید. رفت شست و برگشت.

من: وااااای خالی خالی شستی؟؟ بدو برو با آب نمک بشورسیاه میشندوید رفتنیم کیلو نمک ریخت تو آب و شست‌. برگشت گفت شول بود :((((((((

من: خب؛ حالا دیگه بچه بدی هستی و سیگار کشیدی و باهات حرف نمیزنیم ^___^

قیافه ش عوض شد و رفت که بغض کنه.

دوباره من: علی جان، بیا برات آهنگ بذارم عزیزم!

کیف کرد و برگشت. 

اون آهنگ یه دقیقه ای جود که میذارم این پایین رو  گذاشتم واسه ش. اولش گیتار بود و داشت کیف می کردشروع کرد به خوندن و .یه سیگاری گاری گاری گاری بنگ بنگ بنگرو که گفت باز اعصابش خط خطی شد رفت و مثلا قهر کرد!

وقتی هم داشتیم میومدیم خونه مون تا دم در باهامون اومد. خم شدم پیشونیشو ماچیدم گفت خدافز پسر داییِ سیگاریم :)))))

دیگه دیوونه شد داد کشید دوید رفت کنار مامان بزرگم!

.

.

.

حالا درسته رفتارم مطابق متد های تربیتی روز نبود و مامان تلگرامی طور رفتار نکردم ولی خب نیاز بود به نظرم. بچه زده شه و یکم فکر کنه به کارش خوبه.

و البته باید یه فحش رکیک بدم به پدر یا پدربزرگی که اعتیاد داره. خیلی کار گه و تاثیر گذاری تو آینده ی بچه هاست. واقعا الگو می گیرن و به نظرم طرف اگه شعور داشته باشه این کارو نمی کنه.

همین دیگه


آها، آهنگِ فخیم و کاربردیِ جود ^__^

A

http://dl.1musics.com/Songs/1398/02/Ye Sigari.mp3



در اقدامی انتحاری با هدف تخریب خود باز سیم کارت های گوشی رو ازش جدا کردم. دقیقا ساعت سه بعد از ظهر بود. 

از اون ساعت تا حالا سه مبحث درس خوندم، یک ساعت ورزش کردم، یک ساعت رفتم مار بکشم که موفق نشدم و تازه رفتم نون  هم گرفتم!

از دو روز پیش حس کردم دارم معتاد میشم، معتاد به چرت خوندن و چرت نوشتن بیش از حد نیاز. یه سر که می خوابیدم ندای درونم می گفت این اعتیاد کوفتی رو بذار کنار، نذار بگی "نمی تونم". این پروسه ادامه پیدا کرد تا امروز که اعلام انزجار کردم :|

از اون ساعت تا حالا سه چهار بار از خماری بدنم شروع به خارش کرد و نزدیک بود خیلی جدی به خاطر وابستگیم تا این حد به نت گریه کنم و این از عجیب ترین حس های محسوس بود در چند وقت اخیر.

امروز بیشتر از هر روز دیگه منتظر بابام بودم که برگرده. چرا؟ هات اسپات ^__^

ویرم گرفته بود که بیام ببینم وبلاگ چه خبره و کی چی گفته!

خودم هم می دونم خیلی سوال جالبی نیست و باید سعی کنم به کفشم باشه که کی چی گفتهولی سختمه :| فعلا کفشم ظرفیتشو نداره :(

راستی خیلی نامردین :/

تولدم بود و تبریک نگفتین

البته خودم هم تا چند دقیقه قبل اذان خبر نداشتم!

یهو مامانم با یه پلاستیک گنده شکلات و نقل اومد خونه و گفت تولد قمریته و میخوام برم بدم مسجد و بدین صورت فهمیدم تولدمه. شکلا ت های خوبی هم هستنقبول باشه. (صدای ملچ ملوچ)

تولدی مبارک و هم زمان با ولادت امام حسن مجتبی.

در رابطه با اسمم هم باید بگم اول قرار بوده حسن شم، بعد گفتن حسن نهممد! 

بعد بابام گفته باشه و رفته ثبت احوال و خیلی دیکتاتور طور زد شایان ^__^

راضیم ازش ولی مامانم میگه حلالش نمیکنم و تو باید ممد می بودی -__-


فلور رو عوض کنم بذارم ممد؟!

خیلی باحال میشه هابهش فکر کنید و رای تان را اعلام کنید.


ععع راستی چرا این هات اسپاته نمی چرخونه؟

شیش تا نوتیفیکشن تلگرام دارم و بالا نمیاره ببینم کیه -__-


بعد از ویرایش نوشت:

جدی اگه حسن میشدم باحال بودا؛ بی هیچ فکری صاف میرفتم سلمونی میزدم و تا آخر عمر حین فک زدم با مشتری محتویات راست روده مو خالی می کردم رو سرش و تازه پولم می گرفتم ^_^


علیرضا روشن این توییت رو پین زد:



زیرش این منشنو دادم. اون خانم اومد گفت منم می خوام گوش بدم. گفتم فایلشو ندارم متاسفانه

فرداش روشن دوباره واسمون خوندش و لینکش رو فرستاد تو گفت و گو.

.

.

.

بهترین اتفاقی بود که تو چند وقت اخیر واسه م افتاده. هنوز دارم کیف میکنم. نمیدونم چه طور توضیح بدم حسم چیه و چه حالی دارم.فقط میتونم بگم خدا نصیبتون کنه که عاشق خدایی مثل علیرضا روشن باشین.

این آدرس کانالشه:

@alirezaroshan56

برین سنگ دریا رو گوش کنید.

به نظر خودم بهترین داستان کوتاهیه که تو عمرم گوش دادم/خوندم.


حالم خوب نیست. یه ربع پیش قلبم تیر کشید و الان تقریبا سرم داره گیج میره و اینا رو تو منگی دارم مینویسم. فشارمو گرفتم ۱۵ رو ۸ بود. حس میکنم امشب قراره بمیرم. اومدم یه پست بنویسم، یکم حرف بزنم و شاید برم بمیرم. 

اگه مردم نگید ۴۰۰ سی سی سون آپ خورد و همون کشتش. بگید از این ودکا درصد الکل بالا ها خورد عجیب گرفتش و مرد. یکم افت کلاسه آدم با سون آپ بمیره.

به این دختر جدیده فکر میکنم. هفت هشت ماهه دارم توییترشو میخونم و عجیب خوشم میاد از مدل حرف زدن و فکر کردن و رفتارش. از اوناییه که باهاش مسئله ای ندارم و این برام عجیب و لذت بخشه. به معنی واقعی کلمه روش کراش دارم و همین کراش کافیه واسه این که یادم بره قبلا چه اتفاق هایی افتاده و چکار کردم و با کی بودم. گفتم اینو قبل مرگم بگم که نمونه رو دلم.

تو این لحظه ی مرگ از یگانه نفری که در حقش ظلم کردم و دروغ گفتم بهش و به اعتمادش خیانت کردم دوباره عذر خواهی میکنم و امیدوارم حلالم کنه. کتبا" گه خوردم آجولکِ بِیبی فیسم.

از همه ی کتاب های نخونده ای که تو قفسه موندن هم عذر میخوام. مخصوصا درّاب مخدوشه ی نامجو. خیلی دوست داشتم بشینم با یه دوستی که دو سه پاراگرافشو واسه ش خوندم دوتایی بخونیمش.

به رفیق فابریکم که امسال شیش ساله دشمن خونی هستیم هم باید بگم تا کنار قبر میتونی بیا "اینو" بخوری، بعدش هم وقتی خاک شد میتونی بیای خاکشو بخوری و اصلا هم پشیمون نیستم از عن کردنت.

از ننه بابام هم شرمنده م. خیلی بیش از حد وصف.

از دوستان مجازی، تقریبا همتون متنفرم. دلیل خاصی هم ندارم. همینجوری گفتم که واسه روحم فحش پیش خرید کرده باشم.

.

.

و سوال بپرسم.

دوست دارین دم مرگ چه آهنگی رو گوش بدین؟

کامنت کنید plz


به جون خودم قسم گوشیم داشت موزیک پلی می کرد. دونه دونه خوند خوند خوند و الان که رسیدم به آخر پست داره "رو سر بنه به بالین" رو میخونه با صدای شجر.

بنا به شاهد یه فاتحه بخونید واسه م مع الصلوات


تمام

(سرم شلوغه ی لیتو اینا را پلی می کند و شاد می خوابد)


(هفت هشت پی ام با مضمون من رل می خواهم و من چقدر بدبختم و اینا ها و در ادامه)

+اصلا میدونی من چند ماااااااااهه توسط یه جنس مخالف بغل نشدم؟؟؟ 

(ایموجی گریه)

- والا نمیدونم، ولی اگه از من بپرسی باید بگم یه بیست سالی میشه

+(تعداد فروانی ایموجی خنده)

-(لایک کردن ایموجی ها با این مضمون که خفه بابا)

.

.



تو اینستاگرام یه جور دارن پیج "پاترول سواران" و "سالار آفرود پاترول" راه میندازن و از این گرافیا که طرف پشت زده به ماشین و داره افقو نگاه میکنه و روش نوشتن "هی دختر، اونو بیخیال شواون یه عشق پاتروله" میسازن که آدم مجبور میشه افشاگری کنه بگه پاترول همون نیسان آبیه فقط عقبش صندلی گذاشتن و سواریش کردن  :(


تحقیر طرف وقتی خودت هیچ گهی نیستی، انکار موفقیت طرف تو زمینه ای که باز توش هیچ گهی نیستی و اخلاقِ عین سگِ هار داشتن با کسی که درست باهات رفتار میکنه هیچ چیزی رو ثابت نمیکنه جز این که تو طویله بزرگ شدی و با انسان معاشرت نداشتی.


مرسی :)))))))


یه همنشین بد داریم ما، بس که وویس داد و وویس داد و وویس داد منو هم به وویس معتاد کرد. الان رفتم وبلاگ یه بنده خدایِ فعلا نا معلوم الحالی (!) کامنت بدمناخودآگاه دستم رفت سمت جنوب شرقی صفحه ی گوشی که دکمه رو بزنم وویس بدم :|

.

.

.

خدا عاقبتمونو به خیر کنه. آمین


این کثافت حین نگارش پست قبل رو گردنم بود. نیش رو که زد شپلق طور زدم رو گردنم و کشتمش :/


حالا این خوبه، هیچی نخورده. دیشب یکی رو پام بود پامو ت دادم پرید، تو هوا و حین فرار با دوتا کفم منهدمش کردم و دستامو  که باز کردم دیدم کف دستام اندازه ی یک سانتی متر مربع خونی شدن :|




این تسته هست که جدید اومده و ملت لینکشو میذارن میگن چقدر منو میشناسی رو دیدین؟!


من واسه هر کی تست دادم گند زدم. ماکزیمم نمره ام از بیست دوازده بوداونم واسه یکی که از ۹۳ میشناسمش!

از بقیه نمیگم که ۷ و ۸ و ۹ گرفتم -__-


سر همین نمره ها و به نشانه ی اعتراض زدم اپ اینستامو حذف کردم ^_^


مرسی


پسر همسایه مون چند از چند روز پیش ساندویچی زده. لامصب فلافل میزنه در حد آبودان. مو هم نداره، خیلی هم سفید و تمیزه و به همین دلیل مشتریش شدم بنده و این که تا یه ماه دیگه نود کیلو شم دور از انتظار نیست.

نیم ساعت قبل افطار رفتم یکی بر بدن بزنم یه همسایه ی دیگه داریم که اون هم با زبان روزه نشسته بود اونجا و مشتری ها رو نظاره می کرد. 

گفتم گمال مرض داری روزه ای و نشستی اینجا؟

گفت من مشکلی ندارم.

گفتم تو نداری، من دارم!

همینجوری ادامه دادیم به یک و دو تا رسید به اینجا که مسجد شام‌ میده. گفت بیا بریمگفتم گمشو بابا.

گفت ما خیلی بدبختیم، به امام (جمله ش قطع شد، یه مدلی که انگاری حرفشو ید) من تو تهران دیدم طرف یهودیه اومده غذا گرفته برده گذاشته تو یخچال روزی یه قاشق خورده واسه برکتش

بیش از ده بار همین کسشرو از زبون این و اون شنیده بودم، وقتی گفت "دیدم" آمپر چسبوندم.

گفتم این (دستِ مشت شده تا آرنج) تو دروغگو.

گفت چرا اینجوری میگی؟؟

گفتم اگه حرفت درست بود اسم امامتو با زبون روزه میگفتی تا باور کنم.

یهو اذان گفت، سرشو به نشانه ی تاسف ت داد و رفت.

.

.

.

آره من یه بی شعورم و نمیتونم مراعات کنم و به عقیده ی بقیه احترام بذارم و در جواب کسی که منو خر فرض کرده خفه شم.


شب قدر قبلی صداشون بالا نمی اومد، انگار نه انگار خبری بود. ساعت یک خاموش کردن رفتن. حالا امشب از شبکه استان اومدن فیلم بگیرن، هر هشت تا بلندگوی تو خیابونشون روشنه و قیژژژژژ قیژژژژژ قیژژژژ صدای جر خوردن شون میاد که چیه؟ قراره فیلمشون پخش شه.


وقتی میگم قوم ریا و تزویرن منظورم همینه.


اعصابم داغون بود. رفتم حموم یه دوش بگیرم. داشتم به زبان فارسی ی فکر میکردم که داره بد جور فشار میارهدین و زندگی رو چه کنم؟وای از فیزیکو لعنت به شیمیسلام ژنتیک!

یهو دیدم که کف رو سرم بوی موز میده :|

اون یکی دستمو نگاه کردم دیدم به جای شامپو اون جا شامپویی که توش مایع دستشویی ریختم واسه لباس شستن دستمه و از اون زدم به سرم :))))


اون لحظه فکر کردم خدا داره میگی شل کن پسره ی ی :)))

خیلی جدی به حرف خدا گوش دادم، شل کردم و نشستم کف حموم هرهرهرهرهرهرهرهر خندیدم و غم دنیا به فراموشی سپردم!


یه پیج شعر فالو کردم. شعر های سعدی رو میذاشت، کم کم پست میذاشت و انتخابش هم خوب بود.

از یه هفته پیش تغییر رویه داده و داره ماگِ "مرا به هیچ بدادی و من هنوز بر آنم"، کاور گوشی با شعر "من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می رود" و تی شرت "من در میان جمع و دلم جای دیگری ست" میفروشه.

کاری با تغییر رویه ش ندارم، چون زندگی خرج داره. بخش جالبش واسه م اینه که بدونم اگه الان سعدی رو زنده کنن بیاد ببینه شعراشو میزنن پشت این ماسماسک های مالشی، یا مینویسن رو لیوان باهاش قهوه میخورن چه واکنشی نشون میده؟


حالا ذهن نیمچه منحرف من میگه احتمالا با توجه به شخصیت هفت خطش یه پیج میزنه، از اینستاگرام تیک آبی می گیره و تو پشت پرده ی "شاهد" چهارده پونزده ساله ی لب صورتی کم مو و با توجه به اون حکایت گلستانش بی جوش تور میکنه، هفته ای هم یه ربع تی شرت با شعر خودشو می پوشه استوری میکنه و میگه صفحه را بالا کشید خرید کنید تا از اون تولیدی تی شرته هزینه تبلیغ بگیره واسه خرج زندگی!




در جواب خواب نوشت ها و این که گفتم ژانر منه گفت:

"برو. ما هم یه زمانی خواب می دیدیم،

فابریکشم می دیدیم،
مثل خواب های تو آب دوغ خیاری نبود که،
سناریو چینی شده بود در حد استیون اسپیلبرگ.

بعد یه مدت بی مزه شد دیگه تعریف کردن خواب،

برو آرشیوو بخون ایمان بیار."


این چند خط آب دوغ خیاری بی سر و ته رو هم بنویسم و خزش کرده و شاید تمومش کنم.



خواب یه دوست سابقی رو دیدم. چشم های درشت مشکیش خاکستری و یکیشون کور شده بود. موهاشو با ماشین از ته تراشیده بود.  از چاقی در حال ترکیدن بود ولی باز هم داشت می خورد. باهاش که حرف زدم زبون در آورد، چشماشو چپ کرد و سرشو ت ت داد. مجنون شده بود.



با این که ازش متنفرم ولی اون لحظه دوست داشتم بهش پیام بدم حالشو بپرسم. 

ولی الان نه، بره به جهنم.



بعد یه ماه ته ریش دار لایف استایل هزار و پونصد تومن خرج کرده تیغ بر ریشه ی ریش زده و صافش کردم. از حموم که اومدم بیرون با فرد جدیدی رو به رو شدم.

یکم که فکر کردم دیدم خب من واقعا این شکلی بودم، در یک ماه اخیر این شکلی شده بودم و در واقع این تغییر بازگشت به من سابق بوده و الان همه چیز به وضع سابق برگشته و اون یه ماه تغییر محسوب میشده.

جوان شدم.

خیلی جدی قیافه م عوض شده و الان حداکثر بیست سالمه. به تناسب اون ته ریش مسخره خیلی خسته بودم و حس می کردم همه چیز تموم شده و باختم. خیلی حس عجیبیه؛ آدم فقط به خاطر دیدن ظاهر خودش، یه ظاهر بیست و چهار ساعت خسته روحیه ش خسته طور میشه و حوصله ی هیچی رو نداره. مثال بارز تاثیر ظاهر بر باطنه که وقتی معلم دینی میگفتش ما گفتیم چرت میگه.

این ها رو بیخیال، ظهر به حقیقت حاصل گذشت زمان فکر می کردم. تلخ بود. واقعا تلخ بود. تلخ نه فقط به شکل نوشتاری، بلکه به معنی واقعا محسوس و ملموس واژه. یه جور که یه حس زیر زبون ذهنته و به این فکر میکنی که چه طعمیه و بعد فکر میگی "تلخ".

amor mio از Gipsy king را گوش می دهم. خارجی گوش کن نیستم، حوصله ی معنی در آوردن هم ندارم. در سالیان دور یه گوشی E250 سامسونگ داشتم، از اون گوشی کشویی ها. توش این آهنگ رو داشتم، وسط مسخرگی آغاز نوجوانی همین آهنگ رو آخر شب ها پلی می کردم و باهاش گریه می کردم. بی دلیل. واقعا هم بی دلیل. نه جنس مخالفی رو دوست داشتم که در فراقش بسوزم  نه زندگیم سختی نا معمولی داشت. فقط دوست داشتم گریه کنم. از بچگی گریه می کردم، حتی روز اول تولدم رو هم دقیقا یادمه که گریه می کردم () ولی تعداد این گریه های بی دلیل تو اون برهه ی زندگیم خیلی زیاد بود. همیشه الکی میزدم زیر گریه. مهم نبود کجا و با دلیل یا بی دلیل، دلم که می خواست گریه می کردم. الان اون فاز رو دلم می خواد. همون با دلیل و بی دلیل گریه کردن رو. این آهنگ رو که پلی میکنم یکم چشام پر میشه ولی ببشتر از اون اثر نمیکنه، با توجه به سن باقی ماجرا دلیل می خواد که نیست!

لازم به تکراره که امام جمعه ی کازرون رو هم آبکش کردن.  ایمان بیاریم به "فَمَنْ یعمَل مِثقالَ ذَرةٍ شَراً یرَهُ".


نقطه


خرداد پر حادثه ی امسال از حکومتیا نمیکشه بیرون :|


طرف امام جمعه ی کازرونو سوراخ سوراخ کرده رفته وسط خیابون گفته هوراااااااااااا کشتمش ^_^

حالا پس فردا می بینی اون سردار چاقه هست که همیشه کنار رهبره تو رژهدست و پاشو می برن توپش میکنن واسه گل کوچیک -__-


عصر زدم یه پشه کشتم، حدودا هشت ساعت ازش میگذره‌. 

با توجه به مصاحبه و اینا میتونم ادعا کنم عذاب وجدان من در این لحظه از نجفی بیشتره.

لامصب اومده میخنده میگه اشتباه کردم، حواسم نبود، ببقجید (اموجی اون میمونه که چشماشو گرفته)





یه خژ از خژ هایی که تو پست قبل گفتمو حس کردم!


رفتم کمک بابام کولر بذارم رو ماشین، شلوارک پام بودساق پام گیر اومد به لبه ی تیزش و با صدای خژژژژ پوست رو استخون ساقم پاره شد. خیلی درد زیباییه

 حیف خانواده خونه ن وگرنه عین سگ به شکرانه ی درک این درد و واسه رهایی انرژی حاصل ازش میرفتم رو پشت بوم زوزه میکشیدم 


دیروز عکس گل کاکتوسه رو نشون خاله م دادم. گفت تیریخدا بده بذارم استوریم!.ندادمبعد یه ربع ساعت رو مخم راه رفتن ازم گرفتش، گذاشت استوریش و در ده دقیقه ی اول هفت عدد ریپلای با اموجی چشم قلب قلبی گرفت :(

گفتم نا مرد حداقل تگم می کردی روشگفت خیر!

آخرش یکی ریپلای داد چه مدل کاکتوسیه؟

گفت این چیه؟

گفتم کاکتوس خاردار 

گفت مرض :/ میگم چه مدلیه؟

گفتم والا نمیدونم، از اون پونصدی هاییه که ده سال پیش دور یه میدونی از اندیمشک میفروختنه!

با توجه به جوابم کاملا قانع شد که خودمم نمیدونم چیه!

آخرش به طرف گفت کاکتوس خواهرزادمهخودش هم نمیدونه چیه :| و با این جواب اندکی حالش گرفته شد و گفتم آخیییش!

.

.

دقایقی قبل تماس گرفتم باهاش، گفت شایااان عکس کاکتوستو با تلگرام واسه چندتا از هم کلاسیام فرستادمدوست داشتن!

.

.

.

حرفی ندارم، فقط تف به مملکت بی کپی رایت 


یه جا تو کتاب بخارای من، ایل من بهمن بیگی به نقل از نامه ی  برادرش مینویسه:

"بوی شبدر دوچین فضا را عطر آگین کرده است"

.

.

امروز روستا بودم. داییم زنگ زد گفت دارم شبدر درو میکنم دوتا گونی بیار سر زمین فلانی، جمعشون کن ببر واسه گاو.

دوتا گونی برداشتم و رفتم اونم سمت‌. از تنگی کوچه و آفتاب خیابون رد شدم و رسیدم به اول زمین. 

اولش دروازه ی بهشته‌. از ظل آفتاب شبه خوزستانی یهو وارد سایه ی سرد اکالیپتوس میشی و حین عبور از جاده ی محدود به یک ردیف درخت، سرت به برگ های سردشون میخوره و بوی خنک برگ های اکالیپتوس تا عمق ریه ت رسوخ میکنه. یه خنکی لذت بخش که در عین تحریک بینی ت از سرماش، دوست داری تا آخرین مولکول بوش رو بدی تو ریه هات و اون تو حبسش کنی.


اولین بار بود که بوی شبدر درو شده رو حس می کردم‌. قبل اون  از شبدر چند تا جوونه ی ضعیف تو باغچه دیده بودم و بسته هاش خشک تو کاهدون که گرد ریزشون آلرژی زا بود و خفه کننده.

وقتی رفتم پیش داییم بوی عجیبی به دماغم میخورد. یه بوی ترشِ سردِ لذت بخش که دهن آدم رو آب مینداخت و بعد استشمامش نا خودآگاه چشمات بسته میشد، با یه دم عمیق یه حجم غیر معمول هوا رو داخل ریه هات میدادی و بعد حس تک تک مولکول هاش از لذت تنت مور مور میشد و می لرزیدی.

عجیب بود‌. خیلی عجیب.

برای چند لحظه انسان منطقش رو از دست میداد و غرق لذت حاصل محصول طبیعت می شد. یه جور سر سپردگی لذت بخش. بی اختیاری از سر لذت و تن دادن بهش‌ و لمسش.


باز هم میگم، حس عجیب و لذت بخشی بود. 

کاشکی میشد عین عکس و کلام باهاتون به اشتراک گذاشتش!


ببین بحث موضوع یا طرز فکر نیست. ملت عملِ "تعصب" رو دوست دارن. میخوان یه چیز باشه که به عنوان لایزال قبولش کنن و هر چی که شد بی شک بهش ازش حمایت کنن و حتی سرش دعوا راه بندازن.

میدونی چرا اینو میگم؟

چون میری پست این پیج هایی که فیلم جک و جونور میذارن رو ببینی، تو کامنتاش ملت دارن سر این که شیر سلطانه یا ببر دعوا میکنن و فحش خواهر و مادر به هم میدن :|

حالا این خوبه، یه پیج های دیگه ای هست به اسم پیج جنگ!

جنگ خروس ها، جنگ سگ ها و جنگ ورزا ها. طرف یه جور به سگه میگه فلانیِ کبیر و سرش خشتکشو جر میده که تو دلت میری به قبر میّت عرب ها که این دینو آوردن و به زور کردن تو پاچه مون رحمت میفرستی!

چرا؟

چون اگه نمیاوردم قشنگ هند ۲ بودیم و سگ و خروس و ورزا پرست داشتیم و باید به عقاید اونا هم احترام میذاشتیم :|

حالا اینا باز خوبهموجود زنده ن، حداقلش اینه که احساس دارن!

یه سری دیگه هم داریم که سر ماشین تعصب دارن. ماشین خوبم نه ها، پارس elx  یا زانتیا :||

دوستان حواستون باشه، زیر پیج اینا کامنت بدین و پارس خالی، یا پارس elx خالی بنویسید یه جور فحشتون میدن که استخون پودر شده ی جد صدمتون که الان ذرات معلق هوا شده هم بره رو ویبره :|

حیف درس دارم وگرنه از تعصب لودر داران گرامی، کامیون بنز داران عزیز، فن های امیر تتلو، شررررر های پیرو شاهین نجفی، داریوش پرستان و فداییان ابی هم واسه تون میگفتم


حیف


دختر عمه ای دارم یک و نیم ساله. چس مثقال وزن، یه وجب قد و بسیااااار شر و شیطون. بعد پیاده روی رفتیم پارک، اونام اونجا بودن. عمه م گفت ببر سوار سرسره ش کن.

بردم سوارش کردم، از این سرسره بلندا بود که پله میخوره میره بالا، پاش نمیرسد از پله ها بره بالا، زیر بغلشو میگرفتم میبردمش بالا و لامصب می شمرد!

دِ.دووووودِ.!

بعد شو دیگه بلد نبود دوباره از اول میشمرد!

گرفتمش بغل با ۱۸۸ سانتی متر قد رفتم تو تونل و متاسفانه زاویه پیچ هاش در حدی نبود که من بتونم توش بچرخم و با فلاکت اومدمبیرون!

 ولی خوش گذشت. بیرون که اومدیم انقدر خندید، انقدر خندید و انقدر خندید که نزدیک بود همونجا قورتش بدم ^_^

 جوجه یه جفت کفش جیک جیکی پاش بود همش میدوید و میگفت تو هم دنبالم بدو :|

منم که متاسفانه عار ندارم! دراز دراز دنبال بچه می دویدم، اونم این بچه که دقیقا تا رو زانوم بود :)

یه خانم که دو سه سال از خودم بزرگتر بود و مشخص بود تازه ازدواج کرده رو نیمکت نشسته بود و همش چشم قلب قلبی نگامون میکرد، آخرش که داشت غش می کرد از ذوق، پرسید بچه ته؟.گفتم خیر، دختر عمه ستگفت خوش به حال بچه ت ^__^

منم خررررر ذوق شدم گفتم مرسی ^___________^

.

.

خسته شدم زدمش زیر بغل ببرم بدمش به صاحبش. 

رسیدیم به اتراقگاهشون، نمیرفت :|

چنگ زده بود به یقه م میگفت نههههههدِدودِ.!

آخرش عمه م پفک نشونش داد، چشاش قلب قلبی شد و پرید پایین و به یه پفک فرختم :|


پایان


مامانمو بردم بیرون یکم پیاده روی کنه.

خیابونش مسیره و زن ها شب میان توش و راه میرن. 

اول خیابون یه گروه بود، بچه سوار ماشین برقی بود و کنترلش دست خواهرش و بهش فرمون میداد. بچه جیغ می کشید، گریه می کرد و می گفت من اینو نمیخوام.

آخر خیابون یه گروه دیگه بود‌ که بچه رو سوار این ماشین پلاستیکی ها کرده بودن. همون پلاستیکی فرمون دار قرمز هایی که  تو خونه ی دهه شصت و هفتادیا بود و بچه رو سوار می کردن باهاش عکس می گرفتن. بعد به ماشین یه بند بسته بودن و دنبال خودشون می کشیدنش. بچه هم خندون و شاد دااااد میزد که تند تر بکششششششش!

.

.

.

نمیدونم تفاوت سطح توقعه، تفاوت تربیته، قناعته، نداریه یا چیز دیگه ایه؛ ولی تناقض قشنگی بود.


بر فراز اپن داشتم عصرانه میل می کردم. تمام شد و جمع کردیم که برویم سر زندگی. 

خواهر گرامی جانونی را برداشت که بره پای تلویزیون اونجا عصرونه میل کنه.

خیلی جدی بهش گفتم نبر اون لامصبو.خسته ست‌

گفت ها؟!

گفتم همون دیگه، همون.  (اشاره به جانونی جانونی)


اللهم اشفع کل الکصاخیل طور نگام کرد و رفت!


دیروز به بیش فعالیم ایمان آوردم.

 تو پذیرایی رو مبل نشسته بودم درس میخوندم، یه توپ هم جلو پام بود. یکم تحمل کردم و کاریش نداشتم. بعد چند دقیقه ناخودآگاه بر داشتمش و با اسپک زدمش تو سر خواهرم اونور هال :|

بعد فحش شنیدن و اینا یکم تعمق کردم ببینم واقعا چه مرگم بود که این توپو برداشتم و زدمش تو سرش؟!


به نتیجه ی خاصی نرسیدم!


این کولر ما داستان شده هر روز یه ورش خراب میشه و منِ بنده خدا هر روز در ظل آفتاب با شلوار کردی و تی شرت پاره و کلاه گاو چرونی رو پشت بومم دارم فازمتر میکنی تو یه جاییش.

حالا بخش جالبش اینه که تنها نیستم ^__^

این همسایه بنده خدا هم هر روز کولرش خرابه و هر  سری که من میرم بالا اونم بالا ست. یه فرهنگی بازنشسته ی در آستانه ی پیری با چهل و هشت کیلو وزن و موی پر پشت یه ور شونه شده و ریش رنگ شده را در نظر بگیرید که شلوار کردی آبی و پیرهن اداره ای پوشیده و تا از رو در بالا میرین و چشمتون به جمال کولر روشن میشه بعدش با ایشون چشم تو چشم میشین!

الان که رفتم بالا خیلی خندان گفت عععع اومدی؟؟؟

فک کن!

تو ظل آفتاب پیچ گوشتی به دست چمباتمه زده بود و گفت ععع اومدی؟

یعنی منتظر من بوده طرف 

.

.

ابوطیاره رو رفع عیب کردم اومدم پایین.

مامانم گفت درست شد؟

گفتم فعلا :/

ادامه دادم آی تف به زندگی معلمی که من و فلانی هر روز تو این گرما عین گربه باید از این دیوار بکشیم بالا و فازمتر تو این کولرا کنیم که خنک که نه! از گرما هلاک نشیم :/

بعد ماجرای ععع اومدی گفتن اوشون رو واسه ش تعریف کردم و آخرش گفتم حالا سری بعد که برم بالا دیگه باهاش سلام علیک نمی کنماز همون دور میگم ماااااااااااااوووووووو (سلام) تا اونم جواب بده مااااااو مااااااااااااااووووووو (علیک سلام) 

.

.




 صبح تا ساعت یک که وانتیا با بلندگو و صدای زیباشون از قیمت روز انواع میوه و سبزیجات مطلعمون میکنن و زندگی نداریم.

سه وعده اذان و نماز جماعت صبح و ظهر و غروب گوش میدیدم به معیت نیم ساعت سخنرانی حاج آقا بعد ظهر و مغرب.

طول روز هم اهل منزل دو بار سریال پدر میبینن، یه بار شمعدونی و الباقی ساعات بی سریالی هم  شبکه پویاست و حنا دختری در مزرعه :|

یه دو سه ساعت هم اون وسطا ساکت میمونه که اونم همسایه ی عزیزمون کولرش که صدای اگزوز خاور میده رو روشن میکنه


مغزی واسه آدم میمونه؟


پیش دانشگاهی بودیم و شهر خودمون مدرسه خوب نداشت. با یکی از دوستام رفتیم یه شهر دیگه مدرسه نمونه درس بخونیم. یه روز بعد مدرسه رفتیم یه مغازه ی لاکچر طور، دوتا نوشیدنی آلوئورا برداشتیم.

گفتیم چند؟

 یه قیمت گفت فکمون افتاد کف مغازه.

 محض غرور و خریّت جوونی یکی رو شریکی خریدیم!


لیوان نداشتیم تقسیمش کنیم و منم عین چی وسواسی بودم (و البته هستم). دوستم دوست دختر داشت و همش دهنش تو دهن دختره بود و یه خاطرات نکبت باری از رابطه ش واسه م  تعریف کرده بود که اصن اه اه اه و کلا چیزی به اسم وسواس یا بهداشت فردی هم واسه ش تعریف نشده بود :|

یه نگاه بهم کرد گفت عیب ندارهلبات شبیه لبای ****ه (دوستش)، تو نصفشو بخور بقیه شو من میخورمفقط تف ننداز توش =))))))))


قوطی رو گرفتن با یه فرم نا فرمی نصفشو خوردم باقیش دادم بهش.

عین کفتار تشنه یه نفس همشو خورد.

 گفتم امممممم شیرین بو‌د ^___^

گفتم نه بابا، بد مزه بود‌، حیف پول.

گفت اون نه، جای دهنت :|


خوشبختانه برتری فیزیکی داشتم فوری با مشت زدم تو سینه ش گفتم گه نخور وگرنه بعدش فرنچ کیسه رو گرفته بود :||


خلاصه زیاد لاکچر نترید دوستان و دوست دختر هم نداشته باشید!


سر نهار مامانم خیلی جدی گفت: 

شایان د خفه بوووووو 

(شایان دیگه خفه شو)

.

.

.

در خاندان ما کلا آدم پر حرف کم هست. یکی عمومه، یکی پسر عموم و یکی من. بقیه در حد سایلنتن.

 حالا بین این سایلنتا خانواده ی ما از همه سایلنت تره‌‌. در حدی که عید دختر خاله م اومده بود اینجا سر روز دوم به مامانم گفت: شما چرا حرف نمی زنید؟؟ اگه این (بنده، یه چیز در حد میز) نباشه که خونه تون بیمارستانه!

حالا این (من، همون میزه) رو دیگه تاب نمی آورند و از وضعیت غیر مستقیم گفتنِ خفه شو رسیدن به مستقیم گفتن :|


واقعا این خونه دیگه جای من نیست

(اون اموجی که پسره داره قدم میزنه میره تو افق محو شه)


بی برقی ها تابستون شروع شده و دارم عین بستنی آب میشم. دستام عرق کردن. با دست چپم گوشی رو گرفتم دارم می نویسم و نامجو پلی کردم، داد که میزنه یه نیمچه بادی از بلندگوی گوشی خارج میشه و میخوره وسط انگشت اشاره و میدل فینگرم (جونم خارجکی ^__^) و بسی حس لذت بخشیه و میگم داد بزن لامصب، بزن دیگه :)))))

ماجرای کتابه رو واسه مامانم تعریف کردم، گفت تقصیر خودته دیگهبس که اینا رو آدم حساب کردی و جواب سلامشونو دادی این جوری شدن.

.

.

ولی جدی راست میگه، احترام به آدم بی جنبه واقعا دراگ خفنی واسه ش محسوب میشه و یه مدل توهم بهش میده که جدی جدی حس میکنه گه خاصیه.

دیگه اعصابمو به هم نمی ریزم، اصلا به تخمک یکی از دوستان 


مهاجرت کرده رفته خرم آباد اونجا درس بخونه و دکتر شه. یه سال پیش که اینجا بوده یه کتاب از من برده بعد همین جوری سر  خود کتابو برداشته برده اونجا. یه ساله میگم بیار بیار بیار و همش میگه آخر هفته میدمش بهت. آخر هفته که هیچ.آخر سال شد ولی هنوز نداده. 

از خودش نا امید شدم به داداشش گفتم واسه م بیارش، دو بار گفتم گفت باشه. حالا برگشته، میگم کجا ست؟ میگه نداده گفته خودم می خوام بخونم. حالا زنگ هم میزنم که برینم بهش بر نمی داره. به کتابه هم نیاز دارم، این جا هم کتاب فروشیش نداره اون کتابو و کتاب فروشی شهرستان هم جوار هم که به گای سیل رفته.

ضمن ذکر این که سگ بشاشه تو شرف آدمی که به خاطر پنجاه شصت تومن پول این جوری میره تو سوراخ موش و هفت جدش  رو در معرض فحش قرار میده باید بگم با یه مشت ی حسود فامیلیم که از حسد این که چهار پنج درصد ما بیشتر بزنیم این جوری میکنن و سگِ اول پاراگراف باید بعد شاشیدن کامل رو شرفشون باید بیاد یه دل سیر رو این مدل فامیل ما برینه. 


برم فیدیبو دنبال پی دی اف.


در رابطه با نظر سنجی باید بگم که:

یک) هفت نفر داریم که ادا تنگا رو در میارن و باید برن خودشونو اصلاح کنن (با عرض پوزش) .

دو)  پانزده نفر آدم نرمال یا خویشتن دار اینجا رو میخونه.

سه)  چهار نفر هم هست که در موردشون باید بگم پشماااااام.جدی کشیدین؟؟

.

.

و در انتها باید بگم که من برم خودمو اصلاح کنم 



تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین جستجو ها